Saturday, June 26, 2004

ای خیال خوب من ، چه ساده زیبائی

یواشکی از دیوار شب طوری بالا رفتم که خورشید متوجه نشه به سرزمینش وارد شدم
آخه بزرگترین ستارهء آسمون خونهء ما
پشت یک ابر سیاه ، تنها و دل شکسته نشسته بود
دیگه به کسی چشمک نمیزد ، آخه خورشید از این کار خوشش نمی اومد
امشب هم به جرم همین بی گناهی ، از خودنمائی محروم شده بود
وقتی روی موهای قشنگش دست میکشیدم فقط توی چشمام نگاه میکرد
من هم بهش قول دادم برای نجاتش همین فردا به قصرخورشید برم
اما اون بدون هیچ دلیلی فقط گفت نه
از اون شب به بعد ، تنها رابطهء من و اون ، گل سرخی بود که هرشب روی صورت بی نورش میگذاشتم

این داستان کوتاه رو تقریبا چهار ، پنج سال پیش نوشتم اما به خاطر پست 3/4/83 نگین تصمیم گرفتم از لابلای کاغذام بازنویسی کنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768