Thursday, July 22, 2004

بود

اوتنها کسی بود که خدا را در خواب می دید و اشکش را با گوشهء چارقد از روی گونه می ربود. با اینکه هیچ شبی هنگام خوابیدن ، جلوی تختش با دستان گره کرده ، زانو نزده بود و به هیچ نمازی آمین نگفته بود ، اما تنها مَحرمِ خلوتگاهِ خدا محسوب می شد و تنها کسی بود که به دردِدل خدا گوش می داد. داستانهایش برای پدرم بوی کفر داشت... او یک روز از قصه ای برایم گفت که خدا در خواب برایش تعریف کرده بود. می گفت خدا هم میگوید " یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود... " و بعد از این جمله همیشه از خواب میپریده ، به جز یک شب... و حالا که تمام قصهء خدا را می داند ، چاره ای ندارد جز اینکه طلوع فردا را برای همیشه فراموش کند... شب از هر دیواری بالا رفت و او نه تنها روحش پرواز کرد بلکه جسدش را هم با خود برد. اما اگر جنازه ای هم برای تدفین نداشته باشد ، همه به خاطر خواهند داشت که به دست چه کسی و به چه جرمی کشته شد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768