Wednesday, July 28, 2004

پشیمون

گرمای نفس هاشو روی گونه هام احساس می کردم. سعی می کرد توی صورتم نگاه نکنه ، امّا دیگه نمی تونست. وقتی به چشمام خیره شد ، با تمام قدرت گلوشو فشار می دادم. مثل اینکه تمام خون بدنش توی چشماش جمع شده باشه ، هر کدوم به اندازهء یک قلبِ ورم کرده بود. دیگه نمی شد قرمزی لباشو از کبودی گردنش تشخیص داد. امّا هیچ سعی برای فرار کردن از دست من نداشت ، چون قبلاً بهم گفته بود که می خواد خودکشی کنه. احساس می کردم یک دست قوی هم داره گلوی منو فشار میده. تمام صورتش یک رنگ شده بود ، لباش می لرزید ، نفس هاش خِس خِس می کرد و من هر چند لحظه یکبار دستامو روی گردنش سفت می کردم. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. از اینکه سفیدی چشماشو دیگه نمی دیدم ، بغضم ترکید. اولین قطرهء اشکم روی پیشونیش چکید و به سرعت با صورت عرق کردَش ترکیب شد. سرش رو محکم تکون داد. مثل اینکه قدرت اون از دستای من بیشتر شده بود. با پنجه هاش که تا حالا به ریشه های قالی چنگ میزد ، هر دو تا مُچمو گرفت. سعی می کرد با لباش یک چیزی بگه اما ترجیه می داد نفس بکشه... اون پشیمون شده بود... از حالا به بعد از مرگ میترسید. حالا من هم از مُردن اون می ترسیدم... با دستپاچگی گِلوشو ول کردم و سعی داشتم زندگی رو بهش برگردونم. محکم تکونش میدادم شاید دوباره از جاش بلند بشه. امّا دیگه دیر شده بود. اون مُرده بود

پاورقی : تمام اینها در کمتر از 5 ثانیه اتفاق می افته


0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768