Sunday, August 01, 2004

از روی پرچین بپَر

درد پهلو امانم را بریده بود. هنوز صدای سگ های دهکده را می شنیدم که گرمای خون بدنم را روی شن ها تنفس می کردند. تا چشم کار میکرد شب بود و بازتاب درخشش ستارگان در برق چشم های مرگ. این اولین باری نبود که به مرغداری حمله می کردم و دست خالی بر کی گشتم. مثل همیشه از پرچین ناامن مزرعه به داخل پریدم و بدون معطّلی ، یک راست به سمت کلبه بزرگ مرغ ها رفتم. از پشت تپّه های کاه ، سرکی کشیدم و خوب جلوی در را پائیدم. باز هم سگ ها سر جای خودشان نبودند. از گاری شکستهء زیر پنجره با لا رفتم و ضربه ای به قاب توری زدم ، مثل همیشه به راحتی باز می شد. خیلی نرم به داخل پریدم ، بدون استفاده از قدرت انتخاب گردن اولین مرغ را به دندان گرفتم و با سرعت روی چهارچوب چنجره برگشتم. حتی شب هم با سر وصدای مرغ ها از خواب بیدار شد و من وقت زیادی برای تماشای وحشت آنها نداشتم. خود را به روی گاری پرت کردم و سریع به پشت کاه ها خزیدم. تمام فکر و ذکرم مشغول به سیر کردن شکم توله های گرسنه ام بود و هر چه انرژی در پاهایم داشتم برای فرار کردن به کار گرفتم. از میان علف های بلند رد شدم تا به پرچین برسم. صدای پارس اولین سگ را شنیدم. مزرعه دار هم بیدار شده بود. چند تا چراغ ، رو به محوطه روشن شد و همه جا مثل غروب رنگ نارنجی به خود گرفت. باید هر چه زودتر از آنجا دور می شدم. با تمام قدرت به هوا پریدم. این پرچین های کوتاه آخرین مانع سر راهم بودند. سگ ها بدون اجازهء پیرمرد هفت تیر به دست از آنها عبور نمی کردند..... به اوج پرواز خود رسیده بودم. تا حالا به این بلندی نپریده بودم. دستهایم برای فرود آمدن پشت دیوار آماده بودند ف می خواستم به سمت پائین بیایم که صدایه.... ناگهان پهلویم سوخت... این بار اسلحه هم محکمتر از همیشه شلیک کرده بود. قبل از اینکه دهانم را برای فریاد زدن باز کنم ، مرغ به زمین افتاده بود. سگها به طرف طعمهء مردهء من می دویدند. دوباره همه چیز برایم تاریک شده بود و بدون هدف ، فقط می دویدم. می دانستم که مسیر خون ، مخفیگاهم را به همه نشان خواهد داد. به خاک ریز کنار جاده رسیدم اما قدرت بالا رفتنش را نداشتم. درد پهلو امانم را بریده بود. کم کم سرمای نسیم صحرا بدنم را در آغوش می گرفت. طولی نکشید که نزدیکترین پارس سگ ها هم قطع شد و تنها پیرمرد از اینکه پوست زیبای روباه را سوراخ کرده بود ، کمی ناراضی می نمود

پاورقی : شاید به نظر خیلی ها این متن بلند ارزش وقت گذاشتن نداشته باشه. اما مهم فکر کردن به اینه که یک مرغ مرده ، سوراخ شدن پوست زیبای یک روباه جای تاسف داره ، خواب چند نفر از چشمشون بریده و هنوز هم گرسنه هائی بی خبر از همه چیز توی خونه منتظرن. بالاخره یک خدائی باید پیدا بشه که به تمام این سوالات جواب بده

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768