Sunday, August 08, 2004

خدای فروشی

توی بازار روز ، صدائی نازک و لرزون که خش خش کفشی همراهیش میکرد داد زده بود : خدای فروشی ، خدای خوبیه ، یه خدای ارزون ، و یواش یواش دور شده بود
شونزده سالش بیشتر نبود امّا تمام رگای دستش سوراخ سوراخ بود. خواستم دستشو بگیرم ، ولی به خودش تکونی داد و گفت دیگه چیزی برای فروش نداشتم... خداشو برگردوند روی دوشش ، جابجاش کرد ، دوباره فریاد زد و یواش یواش دور شد


پاورقی : به جای جملهء " دیگه چیزی برای فروش نداشتم " می تونین بخونین : به خدا ندزدیدمش ، مال خودمه... خداشو برگردوند روی دوشش و الی آخر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768