خدای فروشی
توی بازار روز ، صدائی نازک و لرزون که خش خش کفشی همراهیش میکرد داد زده بود : خدای فروشی ، خدای خوبیه ، یه خدای ارزون ، و یواش یواش دور شده بود
شونزده سالش بیشتر نبود امّا تمام رگای دستش سوراخ سوراخ بود. خواستم دستشو بگیرم ، ولی به خودش تکونی داد و گفت دیگه چیزی برای فروش نداشتم... خداشو برگردوند روی دوشش ، جابجاش کرد ، دوباره فریاد زد و یواش یواش دور شد
پاورقی : به جای جملهء " دیگه چیزی برای فروش نداشتم " می تونین بخونین : به خدا ندزدیدمش ، مال خودمه... خداشو برگردوند روی دوشش و الی آخر
شونزده سالش بیشتر نبود امّا تمام رگای دستش سوراخ سوراخ بود. خواستم دستشو بگیرم ، ولی به خودش تکونی داد و گفت دیگه چیزی برای فروش نداشتم... خداشو برگردوند روی دوشش ، جابجاش کرد ، دوباره فریاد زد و یواش یواش دور شد
پاورقی : به جای جملهء " دیگه چیزی برای فروش نداشتم " می تونین بخونین : به خدا ندزدیدمش ، مال خودمه... خداشو برگردوند روی دوشش و الی آخر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home