Thursday, August 12, 2004

فراموش نشده

دخترک روی سنِ کاباره میرقصید ولی نمی خندید. 5 سال از شروع کارش میگذشت امّا دیگه اون دختر بچه ده ساله نبود. این لباس اینقدر برای او برهنه محسوب میشد که از سرخیه خجالت، گونه هاش احتیاج به گریم نداشته باشه. اون بر عکس دخترای دیگه به این کار عادت نکرده بود. بلافاصله بعد از تموم شدن برنامه هاش ، همیشه غیبش میزد و هیچوقت منتظر گرفتن دسته گلهائی که مشتریا براش می فرستادن نمی شد. آخه هروقت که کلیدو توی در مینداخت تا وارد خونه بشه ، یک غنچهء نیمه باز رُز ، از روی چارچوب ، یواش می افتاد روی موهاش. اون میدونست که فراموش نشده امّا هیچوقت به یاد نمی آورد که باید چه کسیو فراموش نکنه. گل سرخو از روی موهاش پاک می کرد و تمام درامدشو میزاشت روی بالش پدری که از نعشگی نفهمیه بود نصف سیبیلاشو سوزونده. یواشکی میخزید زیر پتوی زبری که براش حرمت مسجدُ داشت. آخه فقط اون موقع بود که وقت میکرد از خدا بخواد لااقل نیمی از خوابایی رو که میبینه ، براورده بشه ، و اگر این اتفاق می افتاد ، دیگه لازم نبود هر روز صبح زود از خواب بیدارش کنن

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768