زندگی
یادمه بچه که بودم جلوی خونمون یک بچه گربه رفت زیر گاری و کمرش شکست. ازش خون میچکیدو ونگ میزد.با پنجه هاش توی گِل کوچه خودشو میکشوند. معلوم نبود به کی التماس می کرد اما حسابی درد میکشید. پیدا بود که میخواست از خودش ، از جسمش که به اون چسبیده بود فرار کنه. اما می خواست زنده هم بمونه... نمی دونست که زندگی چیه اما تنش اونو ول نمی کرد و دردش همه جا دنبالش می اومد و نمی خواست که اون بمیره
0 Comments:
Post a Comment
<< Home