Friday, August 20, 2004

بابا

یک ساعتی بیشتر نبود که بابا از سرکار برگشته بود ، شام خورده بود و دختر کوچولوش توی بغلش لم داده بود. دیگه ماه هم داشت از وسط آسمون رد میشد و صدای تلویزیون هم نمی تونست سرگرمش کنه. پس برای جبران تمام تنهائی روز گوششو چسبونده بود روی سینهء باباش ، به حرکت ابروهاش خیره شده بود و لذت می برد. دستای کوچیک و تُپُلیش ، ته ریش یک مرد خسته رو مالش میداد و پوستش از قلقلکی که می شد خوشش می اومد. یک لبخند آشنای هر شبی که معنیش این بود : دیگه باید خوابید. نوازش موهای بلند و طلائی ، بوسیدن یک جفت چشم آبی روشن ، نوک انگشتی که اول روی نوک دماق کوچیک و قرمزش فرود میاد و از روی لبای کپلی و بی رنگ دخترک بلند میشه... بابا تکونی میخورد و پاهای نازک دخترش به زمین میرسید. لباس یکسرهء سفید و بلندش که دو تا دکمه بالاش از روی تنبلی بسته نشده بود نمی زاشت قدماش بلندتر از سنش باشه... دستش دیوار رو لمس میکرد تا به در اطاق برسه و از اونجا به بعدشو از بَر بود. جلوی تخت زانو میزد و بدون اینکه سرشو برگردونه قاب عکس کوچیک روی پاتختی رو پیدا میکرد. مامانومییوسید و یواش از گوشهء لحاف میرفت زیرش. براش فرق نمی کرد که چراغ روشن باشه یا نه ، حتی اینکه قبل از خواب حتما چشماشو ببنده. اما بابا خوب میدونست وقتی که آدم خوابه پلکاش بهم می چسبه. برای همین اونقد کنارش میموند تا صدای نفساش عوض بشه... قابِ روی پاتختی رو صاف میکرد و بدون اینکه نگران بشه کسی از تاریکی میترسه آخرین آباژور روهم خواموش کرد. آخه صاحب اون موهای بلند طلائی ، اول قدرت چشمای آبیشو از دست داده بود و بعد هم مامانشو... و از اونجا به بعد نوبت تنهائی بابا میشد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768