عروس
دنبالهء بلند دامنش هر چی خوشبختی روی زمین مونده بودو براش جارو میکرد. دوتا فرشتهء کوچولو که همرنگ اون پوشیده بودن به جای ساقدوش دو سر تور بلند روی سرشو بالا گرفته بودن و با هماهنگی خیره کننده ای پشت سراون قدم برمیداشتن. از پله های مرمر پائین اومد. خدمتکار ، در لیموزین سفیدو براش باز کرد و گردنشو پائین آورد تا از برق آبی چشمای اون فرار کنه. چند ثانیه ای طول کشید تا تمام لباسش که بدن ظریفشو تا چند برابر قشنگ تر نشون می داد، سوار ماشین بشه. خدمتکار در لیموزینو یواش بست و به همون حالت نیمه خمیده باقی موند. شیشهء تیره پنجره به آرومی پائین رفت و نگاهی نگران ، سنگهای سفید ستونهای امارت رو برای آخرین بار ورنداز میکرد. از این نترسید که اشک ، آرایش سادشو خراب کنه و قطره ای تقدیم خاطرات کودکی شد. پیر مرد سیاه پوست با کت و شلواری یک دست سفید ، آرزوی خوشبختی کرد و از حالت تعظیم خارج شد. کف دستاشو به هم کوبید تا صدائی ایجاد بشه. ماشین به آرومی راه افتاد و خانومو به طرف سرزمینی برد که تا حالا تجربه اش نکرده بود
0 Comments:
Post a Comment
<< Home