Wednesday, September 15, 2004

تب

التهاب داغی گونه های سرخش ، روی خورشید توی آسمونو هم کم کرده بود. یک شعلهء بلند ، توی چشماش میرقصید و نگاهش به هر قطره ای از سرم که توی بدنش می ریخت التماس می کرد. دیگه هیچ دردی رو محسوس نمی دونست و فقط کرختی بدنش بعد از 24 ساعت بیهوشی بود که بهش یادآوری می کرد کجاست. دکترا می گفتن وقتی تاثیر داروها تموم بشه حتما شروع به آه و ناله می کنه که برای اونا نشونهء خوبیه... اما... اما به شرطی که این تب تا صبح دست از سرش برداره
مادرش تند و تند دونه های تسبیح رو به هم میمالید. یک چشمش به ساعت بود تا زودتر صبح بشه و یک چشم دیگش توی زندگی محو دخترک دنبال یک کنج خلوت می گشت تا اونجا هم یک نماز براش بخونه. فکرش مشغول یادآوری شبهای تابستونی بود که برای ادامهء حیاتش ، باز هم به گرمای بیشتری احتیاج داشت اما امشب نمی تونست از شر این تب لعنتی خلاص بشه و لبهاش دائما داشت زمزمه میکرد... ولی دخترک ، میون زمین و آسمون ، فقط به دنبال یک جواب برای سوالش می گشت... اون می خواست بدونه قلب کی داره توی سینش می زنه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768