Friday, September 24, 2004

کوچولو

دیشب خواب قدیما رو می دیدم. یک پسربچهء لاغر رنگ پریده با دو تا دندون جلو اومده و یک مشت ککمک قهوه ای رنگ توی صورتش که هیچ وقت باباش اجازه نمی داد موهاشو بلند کنه
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم رد کلیدای کیبورد افتاده رو پیشونیم. وقتی فهمیدم دیگه خواب نیستم اول از همه دیسکانکت شدم چون اشتراک نازنینم داشت همین طوری مصرف می شد. بعد هم عینکمو از چشمم برداشتم. آخه اون موقع ها عینکی نبودم... تازه یادم افتاده چقد بچه گربه دوس دارم. چقد از لبای گندهء اسب می ترسم. من همیشه توی مسابقه آدامس ترکوندن نفر اول می شدم برای همینم ابروهام به هم می چسبید... دنیای آدامس خرسی چقد خوشمزه اس. مخصوصا اونائی که توی برچسبشون عکس قلب داره ، همونائی که تف میزدیم پشت دستمون می چسبوندیم تا نقاشی بشیم ، یادت میاد...؟ چقد لگد زدن به کیف مدرسمو لذت بخش می دونم. وقتی عینک ندارم چقد همه چیز ساده اس... یک مشت آب داغ زدم به صورتم ، وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم هیچیش به پوستم نرسیده. قطره ها داشتن توی موهای صورتم شنا می کردن. راستش نیش خندی به خودم زدم و مسواکمو پرت کردم سر جاش ، وای که چه حالی داره دروغکی بگی دندوناتو شستی
تصمیم گرفتم به امروز بر نگردم ، زیر تختم یک چمدون بود که توش پر از گذشته اس. بازش کردم. توی تقویمای قدیمی دور تموم جمعه ها رو خط قرمز کشیده بودم. جلوی همشون اضافه کردم : آخ جون تعطیلی !
اما چاره ای نیست ، من میدونم که اینا همش قصه اس... چقد طعم این سیگار آخری تلخ بود

پاورقی : راستی با این همه جواهری که از سقف آسمون خونمون آویزونه پس چرا ما اینقد فقیرانه زندگی میکنیم؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768