Thursday, October 07, 2004

پفک

به روزهای بچگی ام برگشته ام ، روزهائی که همبازی مریم می شدم و موهای بافتهء بلندش را آنقدر می کشیدم تا چشمان دریائی رنگش ، خیس تر از هر چه باران بود می شد. و چه لذتی داشت بالا رفتن از پلکانی که تنها رقیب لحظه هابم از عجز همراهی ، ترس را بهانه میکرد و به هر زمینی پا می کوبید ، شاید صدای کفش هایش ، راهنمای کسی شود تا مرا از یک شرارت پسرانه ، به اجبار ، به دنیای آرام و مطمئن عروسک هایش دعوت کند. روزهائئ که هم به گریه هایش می خندم و هم به چشمانی که بی خبر از ، بهترین چیز ، می باریدند. هر چند که در هیچ دفتری مشق غم نکرده بودم و تنها از عشق ، تک بوسهء پیرزنی دلگرم را می شناختم که همیشه برایم جاودان بوده و هنوز هم هست. همانی که حاظرم تمام دنیاها را به پایش بریزم به شرط اینکه یکبار دیگر برایم بخواند : فیله اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست
دیگر هیچ چیز به اندازه پفکی که همیشه منعش بودم نمی تواند راضی ام کند. وتمام کودکی ام را به مغازه دار دادم تا آن بستهء رنگین از آن من باشد
اولیش طعم دویدن می داد ، دومی طعم پریدن. چندمی بود نفهمیدم ، طعم تحصیل میداد. حین تحصیل طعم پول و بعد از دیپلم ، فقط بوی کار بود که فریاد میزد : ما را که برد خانه... مست لباس ، موی بلند ، مست کفش و مست پیراهن. و آن لحظه که کلاه سربازی بر سر تراشیده ام دیدم ، تازه متوجه شدم بسته ای خریده ام که نمی توانم همه اش را بخورم. شاید هم ترسیدم پفکی دیگر را مزه کنم. اما فهمیده بودم که چه گران خریدَمَش ، هرچند که می توان تقدیم کرد و پشیزی به پشیزی نفروخت. و چون نمی شد به صندوقی صدقه اش کنم به پسری بخشیدم که همبازی اش را صدا می زد : مریم! بیا تو هم بردار... برق نگاه خوشگل چشمانش زیر لب می گفت : از این خوب نگهداری خواهم کرد تا شاید سر همین چهارراه باز به کودکی دیگر هدیه اش کنم
و درست مثل همان روزی که جوانی بستهء دستش را در مسیر مهدکودک به من می سپرد ، مادرش تشکری کرد و گفت نمی تواند قبول کند ، پفک برایش خوب نیست

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768