Wednesday, October 13, 2004

پنجرهء سالن پذیرائی

مثل اینکه خودش می دونست امروز مسافره. نیم ساعتی زودتر از روزای دیگه از تخت خواب بیرون اومد تا چمدوناشو ببنده. به یک عادت هفتادساله ، دندوناشو شست ، صورتشو تراشید و از ادکلنی که همیشه از همسرش هدیه میگرفت به خودش زد. شیکترین کت و شلوارشو پوشید و گرهء کراواتشو محکم کرد. به دور و برش نگاهی انداخت تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن بشه... اولین عکس دونفری که توی دوران نامزدی گرفته بودو از توی آلبوم پیدا کرد. کار سختی نبود چون توی صفحه اول چسبونده بودش. همون عکس سیاه و سفیدی که چندتا ترک هم داشت. گذاشتش توی جیب بقل کت ، درست روی قلبش... جلوی آینه چند ثانیه ای مکث کرد و بعد از بوسیدن تموم اعتقاداتش ، کتاب مقدسو گذاشت همونجا روی میز. صندلی راحتیو جلو کشید و با خیال راحت بهش لم داد. آروم چشماشو بست تا از آرامشی که داره مواظبت کنه... اما یکدفه یک چیزی یادش اومد... دستشو روی دستهء صندلی فشار داد تا به زانوهاش برای ایستادن کمک کنه. مستقیم رفت توی سالن پذیرائی و لبخندی از روی خوشحالی زد. اول پنجرهء یکسره و بلند اتاقو باز کرد بعد هم در قفس اون قناری طلائی رنگو... حالا احساس رضایت بیشتری میکرد. برگشت روی صندلی و عکسو از جیب بقلش درآورد و دوباره نگاش کرد. بعد بهش گفت : دیشب اولین شبی بود که منو تنها گذاشتی ، اما از امشب دوباره تنها نیستم... با تموم شدن جملهء پیرمرد ، عکس قدیمی سر خورد روی پاهاش... دونفر دوباره به هم رسیدن ، اما اون قناری هیچ وقت از پنجرهء سالن پذیرائی دور نشد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768