Monday, October 25, 2004

باغ خورشید

پاهای سنگینشو گذاشته بود توی راهی که خیلی دلش می خواست اگه انرژیشو داشت ، تا آخرشو بره. خش خش برگای خشکیده و خیس زیر پاهاش ، مزهء نارنجی رنگ پائیزو می آوُرد زیر زبون ذهن عینکیش ، آخه برای یادآوری خیلی چیزا مجبور بود کلی به خودش فشار بیاره اما حالا که سر اون کوچهء بن بستی که تموم بچگیشو توی اون دویده ، ایستاده بود به راحتی می تونست یک دوجین دختر و پسر چهار ، پنج ساله با سرای تراشیده و لباسای یک رنگ و معمولا تنگ و کوتاهو ببینه که دور هم میچرخن و سروصداشون حتی کلاغای توی باغو هم فراری میده. اونقد همه یک رنگن که نمی تونه خودشوهم بینشون تشخیص بده. اون موقع هم تموم کوچه خاکی بود و هم تموم دیوارای کوتاه باغ. اما حالا همه چیز عوض شده به جز اون در آهنی بزرگ که بر خلاف گذشته دیگه کاملا روی هم چِفت میشد. تابلوی ته کوچه که ورودیه باغو نشون میداد هنوز سر جاش بود با این تفاوت که یک مشت رنگ ، نقش دیگه ای روش بازی میکرد. اونجام با زمان بزرگ و قدیمی شده بود. اون موقع ها روی تابلو یک آرم بزرگ شیر و خورشید بود و زیرش نوشته بودن یتیم خانهء خورشید ، اما حالا دیگه از هیچ آرمی خبری نبود و فقط بزرگ روش نوشته شده بود آسایشگاه سالمندان خورشید. وقتی چشمای پیرمرد ، از این کلمه ها گذشت ، رنگ قشنگ نارنجی از توی ذهنش پرید بیرون و همه چیز رنگ و بوی فعلیشو به خودش گرفت. دوباره یادش اومد که خیلی از یک جا ایستادن و خیره موندن ، نوهء کوچیکشو نگران می کنه. دست یک نوجوون چارده ف پونزده ساله به پاهای پدر بزرگ راهو نشون داد تا پیرمرد یک بار دیگه بتونه اونائی که با هم تو اون باغ بزرگ شدنو بعد دوباره برای گذروندن روزای پیریشون برگشت داده شده بودن به همون باغو ببینه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768