Saturday, November 06, 2004

سقوط

همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد ، تصمیم گرفت و پرواز کرد. باید انتقامشو از ماه میگرفت. آخه اگه ماه تو اون شبِ تاریک ، مهتابشو روی سر جنگل پهن میکرد هیچوقت جفتشو از دست نمیداد. همه میدونستن که چشمای گربهء وحشی توی کمترین روشنائی هم برق میزنه. اما اون شب همه چیز ساکت بود و تاریک ، هیچ صدای پائی از پشت سر شنیده نمیشد و خیرهء هیچ نگاهی نمی درخشید. هردوتایی بدون اینکه بخوابن فقط به فردا فکر میکردن ، به چهارتا تخم سفید کوچولو. اما بی خبر از کمین یک اتفاق...ا
پرنده به سمت آسمون پرواز میکرد ، به سمت ماه. اما انگار که ماه از دستش فراری باشه دائما خودشو تو آسمون تکون میداد و پرنده یک نفس به سمتش بالا میرفت. یواش یواش فاصله کم میشد. اونا خیلی به هم نزدیک شده بودن ، دیگه چیزی نمونده بود که دستش به ماه برسه اما هوا هم داشت روشن تر میشد تا یک صبح دیگه شروع بشه. پرنده داشت خودشو آماده میکرد که با نوکش محکم بزنه به صورت ماه ، اما دیگه صبح شده بود. جای خورشید هم با ماه عوض شده بود. درست قبل از اینکه نوک پرنده به ماه برسه...ا
گرمای خورشید تمام وجود پرنده ای که ختی از بلندترین درختای جنگل هم بالاتر رفته بودو سوزونده بود. اون درست مثل یک گلولهء کاموا به خودش پیچید و تمام مسیری که شبانه طی کرده بود ، سقوط کرد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768