Saturday, December 11, 2004

شب

یک حسی به من میگفت که هوا تازه تاریک شده. دنبال ستاره ها گشتنو توی گرگ و میش هوا خیلی دوس داشتم. به آسمون خیره شدم. همه چی مثل قیر سیاه بود و هیچی به سمت زمین چشمک نمیزد. یکدفه صدای اذون بلند شد. یک اذون بی موقع بود. آخه اگه هوا تازه تاریک شده بود ، پس باید اذون هم تازه تموم شده باشه. باخودم گفتم اگه راست باشه که هرکی یک ستاره روی آسمون داره ، مال من باید دور ، تاریک و بی معنی ترین باشه. صدای نالهء سگی از لابلای اذون شنیده میشد. اونقد به ساعت خیره شدم تا اذون صبحو هم بشنوم ، اما اون روز اصلا اذون نگفتن. وقتی به خودم اومدم دیدم تموم ناخونامو نیم خورده ، نیم خوره جویده بودم

میانورقی : بازم از این به بعدو امید نوشته

سرما
و در همين موقه بود که پيشرفت به ديدگانم امد ، تازه بينا شدم ،
که، آاااا ، چه گذشته و ما همچنان مانديم ، ديديم دنيا چه تکنلوژی يافته ،
وقتی من با اين هيکل و عظمت به عنوان يکی از بندگان خالق بنده ، در جايی با اين اب و هوا که سگ را نزده
از خانه بيرون است و دنبال اب و سايه ميگردد ، چگونه در زير پتويی رفته ام و
خود را مچاله کرده دارم از سرما سگ لرز ميزنم ،
(يک نکته تا يادم نرفته ، ان هم اين که در زبانه فارسی توّجه داشته باشيد که به سگ توجّه خاصی شده)
بله ، داشتم خود را عريض ميکردم که اينجا رفته ام زير پتو و اين قلم مان از شدّت سرما نمينويسد،
دستانمان يخ کرده خون در بدن شده يخ در بهشت و تکان نميتواند بخورد ،
اب بينی شر شر ميايد و اشک خود را به او پيوندانده که وااااااای اين چه مصيبت است.
خود را با بد بختی و مصيبت و فشاری بی امان بيدار نگه داشته ام، چون واقفم به مرگ در سرما ،
(چشم را ببندی عزرايل را ميبينی)
و چون جوانی بيش نيستم و طاقت دوری از زندگانی زمينی را ندارم من اين کار را نخواهم کرد...اي
صداي است .... صدای پايی . درم را ميکوبد ، ميگويد : افتح .
زبان قدرت ندارد ، لب ها به هم چسبيده ، ،،، خدايا شکرت در باز شد.....اخيييي
اير کان را خاموش کرد ،، و اينجاست مهربانی عرب جماعت،
وای که چه قدر گرما خوبست ....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768