Friday, December 17, 2004

سیب

تا وقتیکه پاهام روی زمین چسبیدن احساس آزادی نمی کنم. با استفاده از همون نیروی چسبندگی از پله ها میرم بالا تا جلوی در پشت بوم واستم. آره ، در قفله. چند ثانیه ای به دسگیره در خیره شدم. بعدشم پشیمون شدم ، از پلهء اول اومدم پائین. ولی یکدفگی یادم اومد چجوری میشه درو باز کرد. آخه کلید زیر پادری بود.
هوای پشت بوم انگاری با همه جا فرق میکنه اما قدم زدن روی ایزوگام اصلا به آدم حس پرواز نمیده. تازه رنگ نقره ایشم چشمامو اذیت میکنه. مجبور شدم تا لبهء پشت بوم ، توی این وضعیت ، راه رفتنو تحمل کنم. نشستم روی همون دیوارای کوچیک دور ساختمون. پاهامو انداختم اونطرف و از ساختمون آویزونشون کردم. دوتا دستامو محکم بین پاهام گره دادم. اینجوری احساس امنیت بیشتری دارم. مجبور شدم کلی صبر کنم تا خورشید آسمونو ول کنه. هوا هم خنک تر شد. حالا دیگه قدرت باد میتونست موهامو توی صورتم تکون بده. همه چیز داشت آماده میشد ، یعنی یکجورائی لذت بخش تر میشد. یواشکی چشمامو بستم. پاهامم که به هیچ جا نچسبیده بود. دستامو تا جائی که میشد باز کردم. سرمای هوا گردنمو قلقلک میداد. درست مثل اینکه بخوای یکی رو ببوسی اما نمی دونی چطوری باید از این بوسه لذت ببری... سعی کردم تا همهء فکرمو خالی کنم. مثل یک خلاء. دیگه هیچی توی سرم وول نمیزد. چه رنگ قشنگی میده به تنهائی آدم... یک نفس عمیق میکشم ، احساس میکنم دارم پرواز می کنم. واقعا هم روی زمین نبودم! پرواز ، بالا و بالاتر ، بازم بالاتر. وااااااااای چه لذذذذذذتی! خیلی وقت بود اینجوری کیف نکرده بودم... حالا همه چیز قشنگتره از این بالا.... توی اوج شهوت رسیدن به ابرا ، اونقد دست و پا زدم تا حسابی گشنم شد. حالا فقط یک سیب می خوام. می خوام گازش بزنم. با پوست ، نشسته....ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768