Saturday, December 24, 2005

یک جورایی

در اتاق زده شد. تق.. تق.. تق.. شهردار مادلن با همون صدای دورگه اش زیر لبی گفت بیاید تو. در خیلی آروم باز شد... تا نیمه باز شد. مثل اینکه یکی از اومدن پشیمون بشه دوباره داشت بسته میشد... اما دوباره و این بار خیلی سریع تا آخر باز شد. انگار که از دوباره پشیمون شدن بترسه و این کار رو کرده باشه تا چاره ای به جز تو اومدن واسه اونی که خیلی هم خجالت میکشه نذاشته باشه. مادلن از پشت صندلیش با حالت شگفت زده ای بلند شد. خیلی سریع و شتابزده. حتی نزدیک بود لیوان آب کناردستشو بندازه زمین. انگار کسی رو که توی در ایستاده بود می شناخت و در عین حال از اینکه اونجا می بینش متعجب شده. شاید هم از چیزی میترسید... از پشت میز کنار اومد و خیلی مودبانه اما با لکنت زبون گفت بفرمایید تو... پدر روحانی... خیلی خوش اومدید... چه کمکی از دست من برمیاد؟ و صندلی جلوی میزشو با اشارهء دست تعارف کرد... پدر تقریبا توی چهارچوب در خشکش زده بود. تمام صورتش مثل مادلن عرق کرده بود. مطمئنا می شد گفت که از اومدنش پشیمونه اما چاره ای جز جلو اومدن نداشت... یک قدم اومد جلو و قبل از از بسته شدن در، سرکی به بیرون کشید تا مطمئن بشه کسی اون طرفا نیست.دست مادلن رو فشارداد و با صدایی لرزون گفت : آقای شهردار ، شما آدم درستکاری هستید... من هم گاهی احتیاج به اعتراف کردن دارم. و بعد دوطرف لباسشو توی بقلش گرفت و روی صندلی پیشنهادی مادلن که از این حرف مات و مبهوت ، هنوز هم با دست بهش اشاره میکرد ، نشست... مادلن هم رفت سر جای خودش... پدر از زیر لباسش یک پاییهء شمعدون نقره ای در آورد و گذاشت روی میز... رنگ از صورت ژان پرید... ژان وارژان ، پدر رو همون لحظهء اول شناخته بود و از این که برای یادآوری گذشته اش به اینجا اومده باشه می ترسید... دستاشو روی میز توی هم گره کرد و گفت : ببینید پدر ، من.... اما پدر مقدس حرفشو قطع کرد و گفت : قضیه مال خیلی سال پیشه... من اون موقع ها توی یک دهکده کشیش بودم. روزی مهمانی به کلیسای ما اومد. یادم میاد آدم خوبی بود. اسمش ژان وارژان بود.... ژان عرقهای پیشونیشو با قاب دستمال ابریشمی پاک کرد و دوباره اونو فشار داد توی جیب بقلش... پدر ادامه داد : به خاطر دزدی یک قرص نان تحت تعقیب بود. اون شبو پیش ما موند اما موقع رفتن تمام ظرفای نقرهء کلیسا رو که مخصوص پذیرایی مهمونا بود با خودش برد. طولی نکشید که دستگیر شد و همه چیز به کلیسا برگردونده شد. اما چون اون مرد پشیمون بود و من می خواستم بهش کمک کنم ، اون نقره هایی رو که نبرده بود رو هم بهش بخشیدم تا زندگی جدیدی رو شروع کنه... البته به جز همین شمعدون نقره که از همه قیمتی تر بود. اما توی گزارش به پاپ نوشتم که همه چیزو ، ژان با خودش برده... اینو برای خودم نگه داشتم... پدر ساکت شد و شهردار هم ساکت بود... پدر یک قطره اشک از چشمش چکیک و شهردار هم یک قطره اشک ریخت... پدر گفت : آقای مادلن ، لطفا برای آمورزش من دعا کنید. بعد بلند شد و به طرف در رفت... سکوت داشت همه چیزو خفه می کرد... پدر دستگیره در رو چرخوند و در باز شد... یک قدم به سمت بیرون برداشت. مادلن در حال جنگیدن با خودش بود. تمام بدنش عرق کرده بود. صورتش کاملا قرمز شده بود و صدای نفساش به گوش پدر مقدس میرسید... صدا زد... پدر! پدر روحانی بدون اینکه به سمت اون برگرده ، سرشو پایین انداخت و فقط بی حرکت ایستاد... شهردار مادلن با گریه فریاد زد : اون ژان وارژان منم!!!

1 Comments:

Blogger Omid said...

ajaaaaaaaaaaaaaaaaaaab, digeh beh ghole rafighe esfehoonimoon , shoor ro az mazeh bordeh ba in dorostkaarish...

Monday, December 26, 2005 4:17:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768