کتک
می ترسید. ازین که تنهاش بزارن و برن می ترسید. می ترسید برای همیشه توی همون تاریکی اتاق گیر کنه. توی سیاهی ، هیچ جا رو نمی دید. دوید به سمت درِ بستهء اتاق. چشماش پر از اشک شده بود. به جز نفس نفس زدن ، گریه هاش صدای دیگه ای نداشت.... گوشهء در باز شد و یک نوار از نور بیرون پرید وسط تاریکی.... نصف صورت باباش بین در دیده می شد.... اما صداش واضح به گوش میرسید : " دیگه اذیت نمی کنی...؟ قول میدی...؟ "...ا
1 Comments:
khariat keh nakard, hoom?
ghol daad digeh, na?
Post a Comment
<< Home