Wednesday, December 28, 2005

کتک

می ترسید. ازین که تنهاش بزارن و برن می ترسید. می ترسید برای همیشه توی همون تاریکی اتاق گیر کنه. توی سیاهی ، هیچ جا رو نمی دید. دوید به سمت درِ بستهء اتاق. چشماش پر از اشک شده بود. به جز نفس نفس زدن ، گریه هاش صدای دیگه ای نداشت.... گوشهء در باز شد و یک نوار از نور بیرون پرید وسط تاریکی.... نصف صورت باباش بین در دیده می شد.... اما صداش واضح به گوش میرسید : " دیگه اذیت نمی کنی...؟ قول میدی...؟ "...ا

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

khariat keh nakard, hoom?
ghol daad digeh, na?

Sunday, January 01, 2006 6:45:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768