خاطرات مرده
زیر چشمی یک گوشه نگاهی به من انداخت و با همون سرعت از کنارم رد شد. هوا خیلی سرد بود. تقریبا میشه گفت گردنشو بین یقه برگردونده اش قایم کرده بود. دستاشم محکم توی جیباش قفل شده بود. فقط از روی کنجکاوی به صورتم نگاه کرد. مطمئنم توی نگاه اول اصلا منو نشناخت. اما من چشماشو هیچ وقت فراموش نکرده بودم. با اینکه هر دومون زیر سالها خاطره مدفون شده بودیم... از ظاهرش معلوم بود که وضعش بد نیست. یقه پوستی پالتوش و آرایش ظریف و گوشواره های کوچیک الماسش ، یک خانوم محترم از اون تراشیده بود... توی یک لحظه ، یک دنیا دلم براش تنگ شد. هرچی باشه ما یک مدتی با هم نامزد بودیم. اون موقع هر دوتامون یک دبیرستان میرفتیم... برگشتم تا از پشت سر هم دوباره نگاش کنم. هنوز داشت میرفت. با همون قدمهاش... ولی یک کم بزرگتر از اون موقع ها و یک کم هم پیرتر. احساس کردم استخون بندیش از قبل درشت تر شده. مطمئنا الان باید چندتا بچه هم داشته باشه.... اگه به گذشته ها برمی گشتیم فک نمی کنم می تونستم دوباره واسه رقصیدن توی بقلم جاش بدم و دستامو دور کمرش حلقه کنم... هنوز داشت میرفت. قدم به قدم. دورترمی شد و دورتر. اما یک هو ایستاد. مثل کسی که پاشنه کفشش بشکنه ایستاد... مطمئن شدم که منو شناخته. هل شدم. میخواستم برگردم تا منو نبینه... چندثانیه ای مکس کرد. اما بالاخره برگشت.... اول یک نگاه سرتا پا به من انداخت و بعد یواش یواش به طرف من برگشت... ازش خجالت می کشیدم. سریع برگشتم و کشون کشون سعی کردم خودمو از اونجا دور کنم. اما خیلی زود خودشو بهم رسوند و جلوم ایستاد. برای چند ثانیه به چشمای هم خیره شدیم و بعد سر من اومد پایین. نمی دونستم اگه حرفی بزنیم ، چی بین ما ممکنه رد و بدل بیشه. ساکت موندم. با سری پایین افتاده. چشمامو هم بستم... یک دفگی گرمای دستاشو احساس کردم که دستمو گرفت و کشید جلو... سرمو آوردم بالا. یک اسکناس 100 تایی گذاشت بین انگشتای از سرما مشت شده ام... اون داشت به یک پیر مرد ژنده پوش الکلی ، که کارش گدایی کنار خیابونه پول می داد... دوباره به هم نگاه کردیم و اون دوباره برای همیشه رفت. وقتی از جلوی من رد شد و رفت دیدم که توی چشماش اشک جمع شده. بدون اینکه حتی داستان منو بشنوه... به خدا اون داشت به خاطر من گریه میکرد... خودم دیدم
پاورقی : کاشکی هیچ وقت نمی نوشتمش
پاورقی : کاشکی هیچ وقت نمی نوشتمش
6 Comments:
از پاورقیت معلومه از نوشتن پستت خوشحال نشدی.. یه خاطره مرده که حتی نوشتنش باعث پشیمونی میشه چرا باید نوشته بشه؟
شاید روزی به آن برسم که حق با توست...ا گاهی هیچ چیز آنطور که برایش نقشه کشیده ای نیست...ا
تمام لحظات ما خاطره میشه ... اما کدوم زنده میمونه؟
akheish ! man belakhare movafagh shodam barat kament bezaram. joone to in webloget enghadar nahs bood ke ta man varedesh mishodam sistemam hang mikard! in posteto doos nemidashtam! aziyatam kard! narahatam! eidet mobarak!
pas chera up nemikoni? ahan inja ke mobail nist ke!
neveshtane 1 khatereye ghadimi bad nist khoob shayad yaroo omad inja khoondesh bad shayad mozo fargh kone
Post a Comment
<< Home