Sunday, February 25, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle…( ii )

خلاصه این آقا دوست من خورده شیشهء توی جنسش از من بیشتر بود همیشه. کی میگه یک دوستِ یک کمی خلافکار بده؟ هر کسی یک جایی به درد آدم میخوره بالاخره. ازش یک چیزی خواستم. اونم خیلی خونسرد واسم آورد. چهارمدل مختلفشو هم آورد. از ترس تمام خون بدنم جمع شده بود توی سرم. یدونه روسی کوچولوشو انتخاب کردم. نمی تونستم بگم خوش دست یا نه. اما همینکه همراهته بد جوری بهت احساس قدرت میده. از خودت خوشت میاد هر وقت لمسش میکنی تا بفهمی هنوز سرجاش هست یا نه. خیلی نو بود. نمی دونستم از کجا آورده بودش. گفت به من هیچ ربطی نداره. منم خیلی زود قانع شدم. صد و چهل تومن شد پولش با یک خشاب که توش 8تا گلوله داشت. نمی دونم وقتی پولشو میدادم داشتم به چی فک می کردم. یعنی واقعا می خواستم با اون اسلحه کمری چیکار کنم؟ ممکن بود بکشمش؟ به قول آرش نه خره! اما حالا دیگه خریده بودمش. شاید به خاطر اینکه قضیه واسم جدی بشه یا اینکه خواسته باشم یک کاری انجام داده باشم. ماجرایی که ممکن بود آخرش هیچی نباشه. شاید هم به همین خاطر خریدمش که اگر آخرش هیچی نبود ، خودمو بزنم... نمی دونم. واقعا نمی دونم. اما بیشترین چیزی که از جلوی چشمم میگذشت این بود که افتاده به پاهام و داره التماس میکنه که نکشمش... بعد دوربین میچرخه و منو نشون میده. صورتم قرمز شده ، دندونامو روی هم فشار دادم ، رگ های گردنم زده بیرون و تند تند نفس میزنم و گاهی از لای دندونام آب دهنم میپاشه بیرون. اسلحه رو گرفتم طرف صورتش و تحدیدش میکنم که همه چیزو همونطوری که هست تعریف کنه...
زودباش لعنتی... اون دهن گشادتو باز کن تا مثل یک تیکه کثافت لهت نکردم... بگو...
و اونم شروع میکنه به هزار دلیل و مدرک آوردن که خودشو تبرعه کنه. گریه میکنه... معذرت می خواد... میگه همه چیزو جبران میکنه... قسم میخوره که دیگه به کار کسی کاری نداشته باشه... قول میده که حتی از این شهر بره گم بشه... اما من دیگه گول این حرفاشو نمی خوردم... می دونستم که اون یک دروغگوی بزرگه. بازم داشت همه چیزو ماست مالی میکرد. اما نمی دونم چرا جدیت منو هیچوقت باور نمی کرد. داشت این خر فرض کردنای من ، یواش یواش از کنترل خارجم می کیرد. زانوهاش جسبیده بودن به زمین و تقریبا فقط شونه هاش واسه تکون دادن دستاش ، حرکت می کرد. فقط توی صورت من زل زده بود موقع التماس کردن. به تمام اجزاء صورتم. می خواست از کوچیکترین حرکت مثبت صورتم ، واسه خودش دنبال یک نقطه شروع بگرده و ببینه نسبت به چی از خودم انعتاف نشون می دم تا همونو واسه خونسرد کردن من اسلحه کنه و یک جوری خودشو نجات بده. حتی می ترسید یک لحظه به نوک چیزی که به سمت صورتش گرفته شده و گاهی فاصله اش تا روی گونه اش کمتر از یک نفس میشه ، حتی دزدکی ، نیم نگاهی بندازه... هنوزم داشت به همون شیوه خودش ادامه میداد. از تفاوتش با دیگران حرف میزد. از اینکه به من گفته بود به خاطر بعضی چیزا حق داره حتی به من هم شک کنه. از اینکه حرفای اون دخترو واسه شخصیت خورد شدهء خودش یک توهین بزرگ می دونست. از اینکه اون بیشتر از من دلش میخواد یکی پیدا بشه و آدرس اونو بهش بده تا اینکه اونم بتونه تو این انتقام شریک من باشه. خودشو بیگناه ترین آدم توی این ماجرا می دونست. دائما این جمله رو تکرار میکرد که هیچکس به اندازه اون اذیت نشده و هیچ کس به اندازه اون مورد تحقیر قرار نگرفته... بعد ساکت میشد و با دستای گره کرده از ادامه صحبتاش فقط طوری توی چشمای من نگاه میکرد که منتظر تسلیم شدن من بود... اما دیگه من اون آدم چند روز پیش نبودم... منم توی چشماش خیره شدم. خیره تر شدم. یک دفگی احساس کردم دندونای علقم بدجوری دارن روی هم فشار میارن. لبام محکم به هم چسبیده بودن و دهنمو قفل کرده بودن. چشمام در حال تیز تر شدن بودن و ...
همونطور که روی زانوهاش نشسته بود، می تونستم رنگ سفید احساس خطر کردنو ببینم که داشت توی صورتش پخش میشد. یک کمی خودشو کشید عقب. خیلی کم. فقط به اندازه چند سانتیمتر. یعنی به اندازه تمام توانش. چشماش گرد شده بود و توی صورت من دائما می چرخید. مثل اینکه چیزی رو احساس کرده باشه خیلی آروم و زیر لب چند بار پراکنده اسممو زیر لبش صدا می کرد... اولین باری بود که می دیدم با لکنت حرف میزنه... هر بار که صداش به گوشم میرسید، فشار دندونای کرسی ام روی هم بیشتر میشد و چشمام تیز تر... چندتا قطرهء عرق رو پیشونیش پیدا شد. حالا دیگه رنگش سفید شده بود. کاملا فهمیده بود که واسه پرده ای که بازی کرده بود ، اصلا هنرپیشه خوبی نبوده... چشمامو بستم و با تمام انرژی ام داد زدم : دروغگوووووووووووووووووو... بنگ...ا
...

...

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Che Kara
Yeho Cinamam Boro Dige

Monday, February 26, 2007 7:21:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

avalan ke ye alame ghalate dikteii dari! arash dar jariane ghalat dikteii gereftanhaye man hast! hala ya ghalat dikteiie ya inke shoma mashadiha alave bar gooyesh dar negaresh ham ba ma motefavetid! dovman enghadar fim nabin ke na khab az mardom begiri na 140 choob poole microfer bedi sevoman hala ke in dastan tamoom beshe ma be che dalil to ro beforooshim o alzaymereman baese lo raftaneman shavad?!

Monday, February 26, 2007 8:10:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

Великая - Я , безусловно, должны произносить , впечатлил ваш сайт. У меня не было проблемы при переходе через все вкладки и связанных с ними информации закончил тем, что действительно просто сделать доступ. Недавно я нашел то, что я надеялся , прежде чем вы знаете, что в малейшей степени. Разумно необычное. Есть вероятность , чтобы понять это для тех, кто добавить форумах или что-нибудь, сайт темой. тонов способ для ваших клиентов , чтобы общаться. Хорошая задача .. привет!

Tuesday, November 13, 2012 9:44:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768