Tuesday, March 20, 2007

پیام بازرگانی

روزای بارونی همه میگیم که عاشق بارونیم
روزایی که برف میاد همه میگیم که عاشق برفیم
وقتی سال نو میشه میگیم که عاشق بهاریم
تابستون که میاد میگیم عاشقشیم
وقتی پاییز میشه عاشق رنگ زرد و دلتنگیاشیم
زمستون که میشه عاشق تنهائیاشیم
خلاصه خودمونم نمی دونیم که چی می خوائیم و اصلا چی میگیم
نتیجه این میشه که خودمونو مسخره کردیم و گذاشتیم سرکار
حالا که اینطوریه چه اشکال داره که منم مسخرتون کنم؟
سال نوتون مبارک

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

to ke in hame vaghte ma ro ba in dastane iiiiet gozashti sare kar taze migi che eshkali dare? baba damet garm!

Wednesday, March 21, 2007 12:53:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

webloghe ghashangi darid va matalebe zibaee ham toosh neveshtid albate man vaght nakardam bekhunameshun chon keili ziad budan vali ba ejaze linketun kardam ta sare forsat bekhunam

Monday, March 26, 2007 2:21:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

ey baba! ma ye alame pofak foorookhtim to hanooz up nakardi?

Sunday, April 01, 2007 2:07:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

بايد به يك نويسنده جوان كمك كرد تا ياد بگيره داستانشو چه جوري شروع كنه و چه جوري تمام كنه خوب من كمكت ميكنم غصه نخور
خوب اون دختر همون بخت برگشته رو ميگم كه تو داستان به وجود اومد فكر نميكرد اينقدر احمق باشه كه به اين زودي گول بخوره فكر نميكرد يك روزي قلبش و عقلش با هم سر موضوعي به اين احمقانه اي دعواشون بشه. تمام مدت يادش بود كه اون شخص آدم عجيبيه و بايد ازش بترسه ولي بي احتياطي كرد ي جورايي كم آورد ولي مثل همون طنز معروف مجبور شد تا خونه سينه خيز بره عجب كار احمقانه اي ولي خوب هنوز به اندازه ي كافي بزرگ نشده بود. ولي ديگه واسه فكر كردن دير شده بود كار از كار گذشته بود . هر روز به خودش ميگفت حتي بهش فكرم نكن. اونم اصلاً آدمه كه احساستو خرجش كني. حتي سعي كرد فكر كنه مرده ي سنگ قبر براش درست كرد و از خدا خواست كه بهش صبر بده و بهترين كار اين دختر همين بود وقتي فكرش آزاد شد و رفت دنبال زندگيش به هر چيزي كه براش دست نيافتني بود رسيد ديگه آرزويي نداشت كه بهش برسه جز رسيدن به بالاي يك قله‌ي مرتفع كه هميشه آرزوي بالا رفتن ازش رو داشت. ولي ...يك شخص مرده نذاشت داستان به اين راحتي تموم بشه. كي گفته كه مرده ها دستشون از زمين و آسمون كوتاهه در مورد اين دختر كه صدق نكرد
يك دفعه اي بعد از سالها فراموشي حس ششمش باز بهش مي گفت كه اتفاقي مي‌خواد بيافته آخه هر سال تولدشو يك نفر كه حالا مرده بود بهش تبريك مي گفت ولي با خودش گفت يادش بخير چقدر احمق بودم از اين كه وقتي نامه هاش رو مي‌خووندم خوشحال ميشدم!!!! ولي حتي يك لحظه هم با خودش فكر نكرد كه شايد هنوزم همون قدر احمق باشه كه سالها پيش بوده مغرورانه به گذشتش خنديد!!! كاش هيچوقت اون روزاي زندگيشو مضحك نمي خووند تا به فكر انتقام گرفتن ازش نيافته. روح اون آدم دوباره مي خواست آخرين حربه ي خودشو به كار ببره تا زندگي اون دختر رو نابود كنه حتي روحشم نمي‌خواست دست از سر اون دختر برداره شايد از اين كه اون دختر خيلي زودتر از زماني كه مي خواست توي ذهنش كشته بودش مي خواست ازش انتقام بگيره. جاي تعجبه كه دختر بازم گولشو خورد با خودش گفت نه اون هنوز زندست نمي توونم بي تفاوت باشم. ولي نمي دونست كه فقط يك روح بي حوصله قصد تفريح داره و اين بار اونو براي تفريحش انتخاب كرده. حالا ديگه گلوله تفنگ دست اون روح خشمگين افتاده بود و داشت مخشو نشونه ميرفت ديگه چاره اي نداشت حالا ديگه به مرگشم راضي شده بود. چون ديگه نمي خواست بازيچه‌ي يك روح باشه . اسلحه رو سريع از دستش گرفت و درست زد توي قلب احمقش تا ديگه نتپه و راحتش بذاره. مي دووني ديگه نميشد به يك قلب شكسته اعتماد كرد. يادم نيست يك جايي شنيدم كه واسه قلب شكسته حتي باطري هم نميشه گذاشت. اون مفلوك دختره رو ميگم هيچوقت التماس اون روح خشمگين نكرد كه نكشش . تنها چيزي كه باعث شد كه راوي ازش متنفر نباشه همين بود . ولي اون روح دوست داشت كه اين كار رو بكنه و از اونجايي كه راوي قبلي طرفدار همون روحه هست قصه رو تحريف كرد.خوب قصه‌ي ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد
ديدي راحت ميشه قصه تعريف كرد تا همه حوصلشون سر نره. دو سه بار ديگه تمرين كني ياد ميگيري راوي كوچولو

Wednesday, April 04, 2007 10:12:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768