Friday, March 02, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiii )

تجربه جالبی بود ولی همیشه یک چیزی همرام بود که نگران کننده اس. ترس... یک ترس ناشناخته از یک منبع ناشناخته تر از اتفاقاتی ناشناخته ترترین که تا حالا حتی هیچکدوم از دوروبریام هم این تجربه رو نداشتن تا بشه تو مواقع ضروری ازشون کمک بگیرم. از تنها چیزی که می ترسیدم همین ترسه بود. حتی از حماقت خریدن اسلحه ، اونقد نگران نمی شدم... قدم بعدی این بود که تنها سر نخ موجود که همون واسطه بود رو اونقد زیر نظر بگیرم تا منو ببره همونجایی که احتمالا یک نفر اصلا منتظر دیدن من نیست. البته به شرط اینکه همچین کسی اصلا وجود خارجی داشته باشه و صرفا زادهء یک تخیل احمقانه توی مغز گچ گرفته یک دختر احمق تر از خودم نباشه اونم فقط به خاطر ایجاد یک رابطهء عمیق تر... آخه تفسیر اون چندنفری که جریانو قبل از وقوع این اتفاقات واسشون تعریف کرده بودم تا نظرشونو بدونم و قضاوتشونو واسه ادامه دادن یا رها کردن این ماجرا معیار قرار بدم ، متفق القول همین ایجاد رابطه بود... یک چیزایی از زندگیه روزمره اش واسم گفته بود و با اینکه به تمام حرفاش شک داشتم که دروغ باشه ، مجبور بودم روی همون اطلاعات برنامه ریزی کنم. مثل اینکه کی از خونه میاد بیرون. کی برمیگرده یا اینکه احتمالا توی یک ساعات مشخص از روز کجا میتونه باشه و یکی دوتا آدرس که خیلی اتفاقی بین صحبت کردنای معمولی بهشون رسیده بودم مثل اینکه داشتم از خونه فلانی برمیگشتم که فلان جا فلانی رو دیدم و از این حرفا دیگه... با اینکه بیش از حد حافظه ام خنگه اما به هر فشاری که بود تونستم چندتا از اون فلانی و فلانجاها رو کنار هم بزارم و چند تا آدرسو واسه احتیاط در مقابل لو رفتن ماجرا و احتمال فراری شدن و گم کردنش ، به جای برگ برنده توی آستینم نگه دارم... سخت ترین کار صبح خیلی زود از خواب بیدار شدن بود. اونم شنبه... قبل از هواروشنی رفتم و جلوی خونه اشون ، جوری که زیاد جلب توجه نکنم منتظر شدم. تمام اهل محل رفتن سرکارشون اما اون بیرون نیومد. می دونستم که ممکنه تا ظهر هم بیرون نیاد آخه شنبه ها سر کار نمی رفت و همین طور یکشنبه ها. اما به هر حال آدم تو روزای بیکاری ممکنه به دوستاش سر بزنه... واسه همینم روی این تفکر احمقانه تمام روزمو باختم. ساعت 11و نیم با همون لباسای همیشه گیش و همون آرایش تکراریش ، با اون عینکی که مثل خانوم معلما نشونش نمی داد ، یک کیف معمولی پول توی دستش و بدون توجه به اطراف ، خیلی خونسرد ، از خونه اومد بیرون. اما فقط تا سوپر مارکت سر خیابون. من حتی ماشینو روشن نکردم . تمام مدت خرید می تونستم زیر نظر داشته باشمش. زیاد خرج نکرد. دوتا پلاستیک دستش بود موقع بیرون اومدن... یکی سیاه و یکی دیگه هم معمولی که معلوم بود توش یک ظرف ماست ، یک نوشابه خانواده زرد و چند تا شکلات. با همون خونسردی و با قدمایی آروم دوباره برگشت به سمت آپارتمانش. کلیدو توی در انداخت و در باز شد. رفت تو. به هم خوردن در آخرین اثری بود که از خودش توی فضا گذاشت و دیگه تا روز یکشنبه ندیدمش... یواش یواش داشت وقت نهار خوردن می شد. گرسنه نبودم اما از طرفی هم مطمئن بودم که برای چند ساعتی بیرون نمیاد از خونه... تمام کارای امروز توی شرکت مونده بود و همه چیز اونجا منتظر من بود. رفتم شرکت. ساعت از 2 گذشته بود. وقت واسه چیزی خوردن نداشتم. تا 4 و نیم بیشتر کارارو انجام داده بودم. نمی تونستم بیرون رفتن احتمالیشو از دست بدم. برگشتم سر جای صبح...ا

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Avakan Ke Pishrafte Dastanet Kheili Konde !
Dovoman Ke Hamin Karagah Baziaro Mikoni Hameye Vakhteto Ke Carde Mano Nemidi !
Sevom Inke Ham Mitooni Az Saeed Behnam Komak Begiri Ham Saeed Emami :D Chon Jofteshoon Aslahe Dashtan

Saturday, March 03, 2007 1:52:00 AM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768