Thursday, March 08, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiiii )

برگشتم سر جای صبح... هیچی... تمام اونایی که صبح رفته بودن تا شب برگشتن. هر کدوم به یک شکلی... تازه ساعت 9 بود که حس کردم یک چیزی داره توی معده ام فریاد میزنه... واقعاشب شده بود... بدون نتیجه. خسته. کم خوابی ، گرسنگی و فکر تکرار امروز برای فردا. البته بعلاوه اون یک مقداری که از کارا توی شرکت مونده بود. رفتم شرکت. چندتایی کاغذ بود که برشون داشتم تا توی خونه کارارو تموم کنم. مثل دیوونه ها رانندگی میکردم. هیچی جلومو نمی تونست بگیره. واقعا چشمام هیچ جا رو نمی دید. نمی دونم چطوری چراغ قرمزها رو رد میکردم. حتی یک جا واسه اینکه حوصله ترمز زدن نداشتم مجبور شدم از توی پیاده رو رانندگی کنم. احساس میکردم اگه ترمز بزنم یک چیزی جلوی موفقیتمو میگیره. صدای ضبط تا آخر بلند و خودمم مثل دیوونه ها با محسن چاوشی فریاد میزدم. آهنگ تموم میشد ، دوباره همون آهنگ از اول. رسیدم نزدیکای خونه یکی از دوستام که دیشب ماشینامونو با هم عوض کردیم. پارک کردم جلوی خونشون. ماشینم اونطرف خیابون بود. کاستو از توی ضبط کشیدم بیرون و ماشینو خاموش کردم. چندتا بوق زدم و چند دقیقه بعد ماشینه خودمو سوار شده بودم به سمت خونه یک دوست دیگه میرفتم تا ماشینارو باز هم واسه فردا عوض کنم. از 11 گذشته بود رسیدم خونه. همه شام خورده بودن. کوکوسبزی داشتیم. ساندویچ کردم و نشستم سرکارای شرکت. وقتی تموم شد دیگه ساعتو ندیدم و فقط خوابیدم. برعکس همیشه اون شب خیلی زود صبح شد. اصلا باورم نمی شد که حتی 2ساعت تموم خوابیدم. اگر قرار بود واسه این کار از کسی پول بگیرم ، یعنی اگه این کارارو به سفارش کس دیگه ای واسش انجام میدادم ، شک نکنید که به خاطر همون صبح زود از خونه بیرون زدن ، بدون تردید ، تلفنی استعفا می دادم... لباسامو یکی درمیون پوشیدم و کیفمو جمع و جور کردم. اسلحه رو گذاشتم روی ضامن تا اگه خودش دلش خواست یکهویی چیزی ازش بیرون نپره و زیر پیرهنم فشارش دادم پشت کمربندم... مامان واسه نماز بیدار شده بود. از صبح زود بیرون رفتن من تعجب کرده بود. گفت هنوز هوا تاریک... جواب دادم باید برم به یک کارخونه سربزنم واسه گرفتن آمار تولید شیفت شب تا بدونم واسه بسته بندی جنساش چقد باید کاغذ چاپ کنم... ( دروغ از این شاخدارتر شنیده بودین؟ یعنی نمی شد مثل همیشه به مدیر تولید کارخونه اعتماد کنم و تلفنی آمار بگیرم؟ ) ... خلاصه مامان پاشو کرده بود تو یک کفش که نمیزارم با این چشمای قرمز پف کرده که از بیخوابی از حدقه زده بود بیرون ، توی جاده رانندگی کنی. اونم خارج از شهر تا بررسی کارخونه... حالا از من اصرار که قربونت برم دیرم شده و از اونم اصرارتر که اصلا واسه چی ماشینتو عوض کردی؟... حالا آب بیار و حوض پر کن... شد قوض بالای قوض... خلاصه بدون اینکه سروصدامون سعی کنه کسیو از خواب بیدار کنه اینقد با هم جنگیدیم که به یک تفاهم رسیدیم. من میرفتم یک دوش میگرفتم و مامان هم یک قهوه تلخ واسه من درست میکرد ، بعدش من حق داشتم هر قبرستونی که میخوام برم و هرغلطی که دوست داشتم انجام بدم... به بهونهء برداشتن حوله برگشتم توی اتاق. اسلحه رو گذاشتم توی کیفم. لباسامو درآوردم و با حوله رفتم توی حموم. زیر آب داغ خودمو خیس کردم و چشمامو خوب مالیدم. دلم می خواست همونجا توی بخار بخوابم. به موهام یکمی شامپو زدم تا شکستگیهاشون از بین بره و بعدش یک دوش چند ثانیه ای آب یخ و حوله و لباس و یک فنجون قهوهء تلخ سگی ، یک بوس از مامان و پریدم تو ماشین. تقریبا نیم ساعتو از دست دادم. اما خیالم راحت بود که هیچ اتفاقی نیفتاده و به همه کارا میرسم. ولی خیلی سرحال اومده بودم... اول رفتم یک سری شرکت. کاغذهارو با سی دی تموم شده کار گذاشتم روی میز و یک نامه هم واسه بچه ها نوشتم که اینو به دست کی برسونن و باهاش چیکار کنن و زیر نامه تاکید کردم حتی اگر به خاطر اجازه گرفتن واسه راه اندازی جنگ جهانی سوم هم به من تلفن کنن، کاری میکنم که از این به بعد مجبور بشن به من هم بگن بابا! معمولا توی این شرایط همه سعی میکنن به نصیحتم گوش بدن. تقریبا ممکنه این جور رفتارهای من هر چند سال یکبار اتفاق بی افته اما اگه بی افته واقعه اتفاق می افته. جدیت منو یکی دوتاشون دیدن و واسه اونایی هم که ندیدن تعریف کردن... اسلحه رو فشار دادم پشت کمربندم و درو بستم و رفتم واسه تکرار دیروز. هوا دیگه داشت یواش یواش روشن می شد. هنوز تلخیه قهوه ته حلقم چسبیده بود. یک سوپر مارکت سر راه بود که از من احمق تر بود و اون وقت صبح باز کرده بود. هنوز تا موقع آوردن شیر یک ساعتی وقت مونده بود. نمی تونم درک کنم که چرا نخواسته تا آخرین ثانیه بخوابه. با 120 تا سرعت واسه نگه داشتن ماشین میخکوب زدم رو ترمز و دستی رو هم با اون تا ته کشیدم بالا. یک معکوس کوچولو هم خودمو مهمون گیربکس ماشین کردم... ( امیدوارم صاحب ماشین اینجارو نخونه ) ...با سروصدای خوبی ، درست همونجایی که میخواستم ماشین ایستاد. پیاده شدم. یک شیرکاکائو ، یک بسته سیگار ، چندتای آدامس تند و نعنایی ، یک بیسکوئیت شکلاتی. ریختمشون روی صندلی کناری و شلیک شدم جای دیروز... همون اتفاقات تکراری. همون آدما. همون موقع صبح. فقط بعضیاشون نسبت به دیروز نامرتب تر بودن. ثانیه ها خیلی دیر میگذشت. ماشینو دقیقا جای دیروز نگه نداشته بودم. اینبار خود در ساختمونو نمی دیدم. اگه کسی ازش بیرون میومد فقط دیده میشد.

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ey baba! to ke gofti ye alame pish rafti ke! hanooz hamoonjaii ke! doost midaram akharesho bedoonam ton ton benevis!

Thursday, March 15, 2007 1:44:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768