Sunday, March 18, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiiiii )

ساعت نزدیکای 10 بود. زیر پنجره ماشین ، روی آسفالت چندتایی ته سیگار افتاده بود. هوا زننده نبود اما اگه پنجره بسته می موند بیشتر راضی بودم. توی ماشین بوی تیز دود سیگار به جای من تنفس میکرد. اعصابم از بیکار نشستن و به یک جا زل زدن به هم ریخته بود. وقتی ته سیگارو مینداختم از پنجره بیرون، کار دیگه نداشتم بجز اینکه یکی دیگه روشن کنم. به همه چیز فک میکردم اما فقط به یک جا نگاه میکردم. دیگه حوصله نداشتم. تمام مدت سعی میکردم آخر ماجرا رو پیش بینی کنم. توی شیش و بش اتفاقاتی بودم که هنوز نیفتاده بود... یکنفر از ساختمون خارج شد. خودش بود. مثل ظاهر دیروز. اما یک کمی سریع تر. یک ظرف پلاستیکی توی دستش بود. حدس زدم که توش ناهاره و داره میبره واسه دکتر. همیشه بابایی خطابش میکرد. دکتر پدرخونده اش بود. قبلا هم دیده بودم که میره اونجا و واسش ناهار میبره. از اونطرف کوچه رد شد و به سمت خیابون رفت. منتظر شدم که تا ببینم تاکسی میگیره یا خدایی نکرده قصد داره پیاده بره. خوشبختانه جلوی یک ماشین دستشو بلند کرد و سوار شد. پیکان سفید. سریع ماشینو روشن کردم. دور زدم و رفتم تا دنبالش کنم... حدسم درست بود. به سمت مطب دکتر میرفت. خیالم از گم کردنش راحت بود. فاصله رو باهاش حفظ می کردم که دیده نشم. از تاکسی پیاده شد و پولشو حساب کرد. کنار ورودی مطب یک سالن بزرگ بود با شیشه سکوریت های قدی. کاملا توش دیده میشد. اول رفت اونتو. اونجا یک مرکز کاریابی بود . تعجب کردم اما وقتی دیدم داره با منشی اونجا که یک دختر چادری بود روبوسی میکرد ، دلیلشو فهمیدم. فقط چندثانیه ای با هم صحبت دوستانه کردن و خندیدن. دوستش سرشو برگردوند تا به سوال یک نفری که پشت سر اون توی یک اتاق نشسته بود جواب بده. شاید می خواسته یک جورایی بفهمونه که الان وقت خوبی واسه حرف زدن نیست و باید به کاراش برسه ، چون همون موقع از توی ظرف پلاستیکی یک سیب قرمز بیرون اومد و یک جور علامتی مثل خدافظی بینشون رد و بدل شد. حالا خانوم منشی یک سیب قرمز روی میزش داشت... اومد بیرون و رفت توی مطب دکتر. اول زنگ زد ، در که باز شد رفت تو. یعنی خودش کلید نداشت. اینجا یک کمی کار واسه من مشکل شد. اون ساختمون تا حدی معروف بود. یک ساختمون تجاری. دوتا دکتر ، یک نمایندگی بیمه و چند تایی شرکت دیگه با هم اونجا همسایه بودن. قبل از آشنایی با این ماجارا چندباری اونتو رفت و آمد کرده بودم. اونجا 2تا خروجی داشت. یکی همون دری که همه میرفتن و میومدن، خروجیه دیگه اش هم از کوچه پشتی بود که در اصل در پارکینگ محسوب میشد. کار مشکلی بود کنترل هر دوتا خروجی. واسه انتخاب یکی از دوتا راه که اونجا الباقی روزمو حروم کنم مجبور شدم یک سیگار دیگه روشن کنم... اون که هنوز نمی دونه کسی دنبالشه، پس چیزی هم وجود نداره که بخواد ازش فرار کنه. ماشین هم که نداره بخواد از پارکینگ بیارتش بیرون... خوب ، معما تا اینجا حل شده بود. جلوی همون در همگانی منتظر می موندم. به این فکر میکردم که همونجا ناهارشو میخوره. شاید میتونستم مثل دیروز یک سری هم به شرکت بزنم. زیاد منتظر نموندم و راه افتادم.

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

miuuuuuuuuu ! Engilisish in mishe? Y in? miooooooooo ?

Sunday, March 18, 2007 4:12:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768