Saturday, June 23, 2007

□ 19

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و برای خود آرزوهای خوبی می بافد تا وقتی که بزرگ شد به همه آنها برسد
و در تمام آرزوهایش ، برای همیشه از این دهکدهء کوچک می رود.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام. برای این گفتم خانم درختو خشک کنین که مطلب جدید بنوسین.اینجوری که پیش میره پستاتون کم کم میشه هفته ای یکی. حالا اگه نهال باشه ممکنه حسادت کنم ولی به خانم درخت هرگز....

Sunday, June 24, 2007 12:26:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

man doa mikonam oon pesarak hichvakh bozorg nashe!

Monday, June 25, 2007 12:45:00 AM  
Blogger Alireza Vazirian Sani said...

والا قرار بود هرشب جدیدشو بیارم اینجا نازی... اما خوب دیگه بعضی شبا نمیشه دیگه اومد... اجازه نمی دن یعنی... :ی خیلی بد گفتم؟ :ی ... فاطمه واسه همینه که تو این قسمت بزرگ نشد دیگه وگرنه باز آخرش چندجور دیگه می تونست باشه... میتونست بزرگ بشه و بمونه یا بزرگ بشه و بره از اینجا یا بره و بعدش برگرده یا بمیره و به زور ببرنش... خلاصه...

Monday, June 25, 2007 4:44:00 PM  

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768