Thursday, June 07, 2007

□ 8

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
چند سالی می گذرد و پسربچه دیگر پسر بچه نیست
و چند سالی می شود که دیگر پادشاه جنگل را بازی نکرده است.
و خانم درخت اما هنوز ، خانم درخت است.

پسر بچه ای که دیگر بزرگ شده بود ، از خاطراتش با خانم درخت ، برای دختر جوانی تعریف می کند.
و دختر جوان تصمیم می گیرد به ملاقات خانم درخت برود
و هر دو با هم به آنجا می روند
و از فریادها و دویدن های پسر بچه دیگر خبری نیست.
هر دویشان کنار هم نشسته و به خانم درخت تکیه کرده اند
و پسر جوان برای تاج پادشاهی خود ، اینبار ، بوسه می چیند.

پاورقی : به جون عزیزت یادم رفت... :D

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768