Friday, January 27, 2006

بی طرف

نان را از هر طرف که بخوانی نان است

Wednesday, January 11, 2006

خاطرات مرده

زیر چشمی یک گوشه نگاهی به من انداخت و با همون سرعت از کنارم رد شد. هوا خیلی سرد بود. تقریبا میشه گفت گردنشو بین یقه برگردونده اش قایم کرده بود. دستاشم محکم توی جیباش قفل شده بود. فقط از روی کنجکاوی به صورتم نگاه کرد. مطمئنم توی نگاه اول اصلا منو نشناخت. اما من چشماشو هیچ وقت فراموش نکرده بودم. با اینکه هر دومون زیر سالها خاطره مدفون شده بودیم... از ظاهرش معلوم بود که وضعش بد نیست. یقه پوستی پالتوش و آرایش ظریف و گوشواره های کوچیک الماسش ، یک خانوم محترم از اون تراشیده بود... توی یک لحظه ، یک دنیا دلم براش تنگ شد. هرچی باشه ما یک مدتی با هم نامزد بودیم. اون موقع هر دوتامون یک دبیرستان میرفتیم... برگشتم تا از پشت سر هم دوباره نگاش کنم. هنوز داشت میرفت. با همون قدمهاش... ولی یک کم بزرگتر از اون موقع ها و یک کم هم پیرتر. احساس کردم استخون بندیش از قبل درشت تر شده. مطمئنا الان باید چندتا بچه هم داشته باشه.... اگه به گذشته ها برمی گشتیم فک نمی کنم می تونستم دوباره واسه رقصیدن توی بقلم جاش بدم و دستامو دور کمرش حلقه کنم... هنوز داشت میرفت. قدم به قدم. دورترمی شد و دورتر. اما یک هو ایستاد. مثل کسی که پاشنه کفشش بشکنه ایستاد... مطمئن شدم که منو شناخته. هل شدم. میخواستم برگردم تا منو نبینه... چندثانیه ای مکس کرد. اما بالاخره برگشت.... اول یک نگاه سرتا پا به من انداخت و بعد یواش یواش به طرف من برگشت... ازش خجالت می کشیدم. سریع برگشتم و کشون کشون سعی کردم خودمو از اونجا دور کنم. اما خیلی زود خودشو بهم رسوند و جلوم ایستاد. برای چند ثانیه به چشمای هم خیره شدیم و بعد سر من اومد پایین. نمی دونستم اگه حرفی بزنیم ، چی بین ما ممکنه رد و بدل بیشه. ساکت موندم. با سری پایین افتاده. چشمامو هم بستم... یک دفگی گرمای دستاشو احساس کردم که دستمو گرفت و کشید جلو... سرمو آوردم بالا. یک اسکناس 100 تایی گذاشت بین انگشتای از سرما مشت شده ام... اون داشت به یک پیر مرد ژنده پوش الکلی ، که کارش گدایی کنار خیابونه پول می داد... دوباره به هم نگاه کردیم و اون دوباره برای همیشه رفت. وقتی از جلوی من رد شد و رفت دیدم که توی چشماش اشک جمع شده. بدون اینکه حتی داستان منو بشنوه... به خدا اون داشت به خاطر من گریه میکرد... خودم دیدم

پاورقی : کاشکی هیچ وقت نمی نوشتمش

Tuesday, January 10, 2006

…When You'r In Love

وقتی عاشقی نمره انشایت بیست می شود ، نمره ریاضیت هشت
وقتی عاشقی ته قابلمه خورشت مثل آسمان پر ستاره می درخشد
وقتی عاشقی هنرت را می فروشی خرج معلم فیزیک می کنی
وقتی عاشقی ، سر به دوزخ می گذاری
سیب همان سیب است
حالا حوایش فرق کند
وقتی کسی که می خواهی دوستت ندارد ... انگار هیچ کس دوستت ندارد
وقتی عاشقی ، خُلی


وقتی از عاشقی می گویی اینجا هم سر ناسازگاری پیدا می کند

پاورقی : در جواب پست قبلی

پاورقی تر : اینو آرش نوشته تو وبلاگش. البته اصلا منظورش من نیستم ها...ا

http://embrio.blogfa.com

Friday, January 06, 2006

هوای خوب

ای محبوب! اکنون سه روز تمام است که تو را دوست می دارم و اگر هوا مساعد باشد، تا سه روز دیگر هم دوست خواهم داشت

پاورقی : این بار دویستمین باریه که اینجا چیزی نوشته میشه

Monday, January 02, 2006

جزیره

اگه تو یک جزیره تنها زندگی کنی و سرما بخوری ، مثل اینه که همه جزیره سرما خوردن
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768