Monday, November 29, 2004

تولد جدید

اون رفت
چون پاک پاک بود
چون مال این دیار نبود
وابسته به این مکان و زمان نبود
به خاطر همین بود که همه قید و بند ها رو
کنار زد و هر چیزی رو که توی این دنیا داشت ترک کرد و رفت
درست که رفت ولی رفتن اون رفتن به معنایی که ما می شناسیم نبود
بلکه
.... تولد جدید


پاورقی : امیر جون سلام! دلم ، نه ، دلمون برات خیلی تنگ شده ، خودت که بهتر می دونی. میبینی عسل چجوری بهت میگه داداشم
تو خیلی زود رفتی ولی میدونیم که همونجا هم سرحالو خوشحال و تپلی. آخه مگه میشه تو نخندی. راستی اونوریا خوبن؟ به همه سلام برسون ، هم به بابائی هم به دائی اکبر. میشه امشب هم بیائی به خوابم؟

به قول مجتبی تولدت مبارک
پاورقی : اشک

پاورقی : این متنو یک دوست عزیز از من خواسته تا امشب براتون آپ کنم. خودش حتما میاد تا داستانشو برای شما تعریف کنه که فک میکنم من گفتم
میدونم یک نفر منتظر خوندن این متن توی این صفحه اس. چون مجتبی یا همون مسعود خودمون از چهار ماه پیش این شبو رزرو کرده بود و از اونجائی که تقارن زمانی جالبی با متنی که امشب می خواستم بنویسم داره فقط اینو اضافه میکنم که چهار سال پیش ، توی یک شبی مثل دیشب ، ما یک امیر داشتیم.... که هنوز هم دوسش داریم

ناقوس نیلوفر

برای کودکی که نماند
و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند

ناقوس نیلوفر


کودک زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر
تا نگین ماه را آرد به چنگ
می کشد از سینه ی گهواره سر

شعله ی رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است

باغ را غوغای گنشکان مست
نرم نرمک برمی انگیزد زخواب
تاک مست از باده ی باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب

کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من :لخته ای خون روی تشت!!!

باد عطر غم پراکند و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پرگرفت
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت!!!

روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد

پاورقی : مثل متن بالائی

Saturday, November 27, 2004

اعتراف

پیامبر خاکی من به کفر خود اعتراف می کند و نزد من سر به توبه می گذارد. اما این بار خداوند است که او را نخواهد بخشید. پس به ناچار به دنبال خدائی خواهد رفت که بخشنده تر باشد تا پیامبرش شود

پاورقی : تو رو خدا از بخشندگی خدا برام ننویسین که خدا مهربونه... بخشندس... من خودم همه اینارو میدونم. پشت این چندتا کلمه چیز دیگه ای با یک حنجرهء گرفته داره بی صدا بودنو فریاد میزنه

Friday, November 26, 2004

به همین سادگی

کوتوله ها می ترسیدن اگه شاهزادهء جوون سفیدبرفی رو با خودش از اونجا ببره ، دوباره برکت و رونق از زندگیشون فرار کنه. برای همین شاهزاده رو توی جنگل زندونی کردن و ترجیه دادن سفید برفی برای همیشه بیدار نشه تا خودشون راحت تر زندگی کنن

Thursday, November 25, 2004

بی تفاوت

برای تقویم من هیچ فرقی نمی کنه که روز خوبی درپیشه یا یک روز بد
اون فقط به این معتقده که هرشب یکی از برگاشو حتما باطل کنه

Wednesday, November 24, 2004

کلید

حاظر نبود هیچکدوم از وسایل قدیمیشو بفروشه اما دلشم نمی خواست ازشون استفاده کنه. برای اینکه چشمش به خاطره ها نیفته ، در اتاقشو قفل کرده بود اما کلیدشو همیشه میشد توی گردنش دید
خوب بعضی وقتا هم دلش واسه خیلی چیزا تنگ میشد. اونوقت یواشکی پشت در بستهء اتاق زانو میزد و گوششو به سوراخ کلید می چسبوند تا به سکوت اشیاء گوش کنه
یک آه بلند می کشید و گوشهء چشماش خیس می شد تا برای چند ثانیه فراموش کنه که چه اتفاقات ناخواسته ای توی زندگیش افتاده و همین قدرت ادامه دادن زندگیو بهش می داد

Monday, November 22, 2004

یک فرشته

کشیش توی صحبتاش بهش لقب فرشته داد. تمام نگاها به صورت آرومش خیره مونده بود. واقعا امروز مثل فرشته ها شده بود. موهای طلائیش برق قشنگی میزد. لپاش گل انداخته بود. هیچ نقصی توی آرایشش نبود و پشت پلکای کشیدَش ، دوتا چشم روشن نگه داشته بود. بالاخره آخرین لحظه های وداع هم سررسید و در تابوت برای همیشه قفل شد. دخترک تمام آرامششو با حسرت این همه زیبائی و محبت که تازه امروز بهش رسیده بودو تو زندگیش هیچوقت نداشت ، توی تاریکی قبرستون برای ابد قایم کرد

Saturday, November 20, 2004

داغ داغ

فقط شنیده بود که عاشق شدن یعنی سوختن
خوب اونم دلش می خواست عاشق باشه
یک چهار لیتری بنزین + کبریت
حالا اون از همه عاشق تر بود


پاورقی : اصلا قرار نبود اینجا چیزی از عشق نوشته بشه. نمی دونم چرا این پستو نوشتم
پاورقی : هیچ وقت چیزای خطرناکو ، تو دسترس اونائی که نمی دونن چی هست و چجوری ازش استفاده کنن نزارین. مثل من خودتون پشیمون میشین

Friday, November 19, 2004

شبانه

قصهء یک ترانه
قصهء شاه ماهی هفت دریا ، سرک کشیدن به سیارهء شازده کوچولو ، درک تبلور فلسفهء گالیور و تیری که از چلهء کمان به پاشنهء آشیل می چسبد. حس یک سقوت و دوباره از خواب می پرم
ناآرامشی از جنس خودم را احساس میکنم که برای آرام کردنش آغوش هیچ مادری کوچک نیست

Wednesday, November 17, 2004

فال قهوه

فنجونای لب پریده
فهموه های نیمه خورده
منو عشقی که واسه همیشه مرده

Tuesday, November 16, 2004

دروغگوی بزرگ

عروسک روی طاقچه صورت ناز و قشنگی داره
با چشمای آبیش همیشه یک نقطه رو نگاه میکنه
رنگ موهاش طلائی و پر از فرای ریزه
پیرهن یقه بازش دامن پر چینی داره
هیچ وقت گریه نمی کنه ، هیچوقت هم تا حالا نخندیده
با کسی دست نمیده و حتی سلام هم بلد نیست
اما اون یک دروغگوی بزرگه

Saturday, November 13, 2004

به کسی نگو

به هیچ کس نمی گم که منو دیدی
به هیچ کس نمی گم که چشمات منو خوب شناخت
به هیچ کس نمی گم که یکبار دیگه اسممو از روی لبات خوندم
اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
تو هم به کسی چیزی نگو
اینجوری آبم از آب تکون نمی خوره
فقط حیف که نمیشه آدم خودش به خودش دروغ بگه

Monday, November 08, 2004

شکست سکوت تالار

یک مگس داشت توی تالار آرامش من به آرومی برای خودش پرواز میکردو همهء اونائی که فکر میکردن باید یک جوری به من کمک کنن ، انواع و اقسام مگس کشارو هدیه می آوردن. اما زندگی بخشیدن به اون حشرهء کوچیک که تنها موجود زنده و متحرک و گرمابخش اونجاست ، خودش یکجور آرامش بود توی تالار یزرگ و سرد و تاریک و سنگین من

پاورقی : میدونین ! آرش تنها کسیه که پستای منو قبل از منتشر کردن میخونه. البته بعضی هاشو. ایندفعه قرار بود یک چیز دیگه بنویسم ، ولی وقتی آرش خوندش گفت چرت و پرته. منم گذاشتمش برای یک شب دیگه. این یکی روهم آرش نخونده

Saturday, November 06, 2004

سقوط

همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد ، تصمیم گرفت و پرواز کرد. باید انتقامشو از ماه میگرفت. آخه اگه ماه تو اون شبِ تاریک ، مهتابشو روی سر جنگل پهن میکرد هیچوقت جفتشو از دست نمیداد. همه میدونستن که چشمای گربهء وحشی توی کمترین روشنائی هم برق میزنه. اما اون شب همه چیز ساکت بود و تاریک ، هیچ صدای پائی از پشت سر شنیده نمیشد و خیرهء هیچ نگاهی نمی درخشید. هردوتایی بدون اینکه بخوابن فقط به فردا فکر میکردن ، به چهارتا تخم سفید کوچولو. اما بی خبر از کمین یک اتفاق...ا
پرنده به سمت آسمون پرواز میکرد ، به سمت ماه. اما انگار که ماه از دستش فراری باشه دائما خودشو تو آسمون تکون میداد و پرنده یک نفس به سمتش بالا میرفت. یواش یواش فاصله کم میشد. اونا خیلی به هم نزدیک شده بودن ، دیگه چیزی نمونده بود که دستش به ماه برسه اما هوا هم داشت روشن تر میشد تا یک صبح دیگه شروع بشه. پرنده داشت خودشو آماده میکرد که با نوکش محکم بزنه به صورت ماه ، اما دیگه صبح شده بود. جای خورشید هم با ماه عوض شده بود. درست قبل از اینکه نوک پرنده به ماه برسه...ا
گرمای خورشید تمام وجود پرنده ای که ختی از بلندترین درختای جنگل هم بالاتر رفته بودو سوزونده بود. اون درست مثل یک گلولهء کاموا به خودش پیچید و تمام مسیری که شبانه طی کرده بود ، سقوط کرد

Friday, November 05, 2004

برگ

خیلی آروم از همه چیز جدا شد و توی باد شروع به رقصیدن کرد. رقصید و رقصید تا به کفپوش نارنجی رنگ زمین رسید و یواش میون اونای دیگه دراز کشید. شکوه پائیز کامل شد. سرمو بلند کردم تا تماشای چرخیدن باقیهء خواهر و برادراشو از دست ندم. وقتی متوجه شدم اون آخرین برگ درخت بود از خودم بدم اومد که حاظر شدم از مرگشون لذت ببرم

Thursday, November 04, 2004

نوش

با کلی اصرار قبول کرد که یک چیزی واسه همه بخونه. به زحمت از جاش بلند شد تا روی صندلی وسطی بشینه. امشب گیتارش از همیشه سنگین تر شده بود. هر کی یک چیزی پیشنهاد میکرد. اما اون اونقد خورده بود که هیچ شعری یادش نمیومد. همه چیزو سپرده بود به انگشتاش و بدون اینکه چیزی بشنوه فقط نت هارو اجرا میکرد. پنجه هاش هیچ وقت اشتباه نمی کردن حتی وقتائی که از این هم خراب تر می شد. دوباره مجلس گرم شده بود. گروه های دونفری وسط سالن داشت زیادتر می شد و دوروبر ساز ، خلوت تر. دیگه کسی به چشمای نیمه باز نوازنده توجهی نداشت و فقط صدای موسیقی اون نشونهء وحودش توی جمع بود. بین اون همه آدم تنهائی رو احساس کرد. گیتارو کنار گذاشت. هیچکس متوجه سکوتش نشد. آخه صدای ضبط چشمای همه رو کور کرده بود. دوباره رفت کنار میز تا یکبار دیگه پیکشو پر کنه

Tuesday, November 02, 2004

خواب

پشت ویترین پر از قلم و خوکاره با جوهرای خوش رنگ
این طرف ویترین پر از چشم
روی هر خودکار یک برچشب با یک سری عدد بی ربط
پشت چشما یک عالمه فکر
اما تا وقتی که این شیشهء بزرگ این وسط زندس هیچی نوشته نمیشه
یک نفر خم میشه تا سنگی رو از روی زمین برداره
اما کجاست روحانیتی که خونشو حلال کنه؟
خدا این بار هم به منافع فروشنده نظری میندازه تا سهم خمس و ذکاتش بیشتر بشه
هیچ دستی حکم اعدام رو اجرا نمیکنه
چشم ها بسته میشن و دوباره همه چیز نوشته نمیشه


بی ربط : چند شبیه که به فاصله چند دقیقه از خواب میپرم. همش احساس میکنم دارم از یک ارتفاع پرت میشم. انقد به سقف خیره شدم که بیشتر گچاش ریخته. بازهم باید کفشامو بپوشم بزنم بیرون تا صبح بشه ، مثل دیشب. اما هنوز به خواب فردا شب امیدوارم
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768