Tuesday, April 26, 2005

آخر دنیا

دیگه چیزی به آخر دنیا نمونده
ببین...ا
نیگا کن...ا
اونجا رو میگم
دستتو واسه چشمات سایه بون کن تا یک کم دور ترشو ببینی
دیدی؟
من بیشتر از یک ماه دیگه وقت می خوام ولی تو کمتر از یک ماه دیگه فقط وقت داری
بیا فرار کنیم

Sunday, April 24, 2005

حالا

باید اینقد صبر کنی تا همه بخوابن ، توی این مدت چند تا چوب هم توی بخاری بنداز تا حوصله ات سر نره ، کنار پنجره بارونش قشنگتره اما باید بری تا از بیرون چوب بیاری. درو باز کن ، به اعتراض هیچکس هم اصلا گوش نکن. اینجا تنها زمانیه که عینک تو بهتر دیدن به کسی کمک نمی کنه ، پس بزارش روی میز و به جاش یک کلاه بردار. صدای بارون همه چیزو توی خودش حل کرده. قراره برگردی تا بخاری رو پر کنی اما دلت یکهو واسه دریا تنگ میشه. یادت میفته فراموش کردی یک چیزیو بهش بگی. بدو. تند بدو. حتی سریعتر از کالسکه سیندرلا راس ساعت 12 شب. حالا که دیگه همه جات از بارون خیس شده اینقد میری جلو دریا برسه به کمرت. حالا داد بزن هر چی رو که نگفتی. وقتی با یک بقل چوب بر میگردی توی اطاق بخاری دیگه خواموش شده

Thursday, April 21, 2005

بگوئید

تا چشمان تو هست
مرا به الماس آسمانها نیازی نیست
ای دوست
به ستاره ها بگوئید

پاورقی : این همون دیگه ایه که بابا مجتبی نوشته و قرار بود فردا شب براتون بنویسم. ببخشید که تقویمم خراب شده یک کمی شب و روزمم قاطی کردم. هنوزم نمی دونم فرداشب شده دارم مینویسم یا نه

Sunday, April 17, 2005

باورش سخت نیست

واگر عشق نبود
مطمئن باشید
هنوز بر روی دیوارهای غارها نقاشی می کشیدید


پاورقی : این قشنگو آقا مجتبی نوشته. یکی از نزدیک ترین دوستام و همکارام. تازگی پدر یک فرشته کوچولو شده. خیلی برات خوشحالم
پاورقی تر : فردا شب هم یکی دیگه می خونین از بابا مجتبی

Friday, April 15, 2005

بگذر

بدون توجه به ردپاهای روی صفحهء شنی ساعت ، ثانیه ها را یکی یکی سر می بریّم ، تا به آنچه که دوست داریم نزدیک تر شویم

پاورقی : هنوزم نتونستم با بعدازظهر تنهای پنجشنبه ها کنار بیام

Tuesday, April 12, 2005

رویا

بالشتم بدجوری بوی گوش ماهی گرفته. وقتی نصف شب از خواب پا می شم و یک لیوان آب می خورم ، احساس می کنم که شوره. هرباری که واسه نفس کشیدن میام روی سطح آب با خودم میگم که کاشکی ماهی گلی بودم

پاورقی : ولی اگه یک وقتی ماهی بشم و دوتا دستام بشن بالهء ماهی ، چه جوری مدادمو بتراشم؟

Saturday, April 09, 2005

گربه در معبد

در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد. در معبد گربع ای بود که به هنگام درس دادن استاد سروصدا میکرد و هواس شاگردان را پرت می کرد
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هروقت کلاس تشکیل می شود ، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی میشد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند...ا
قرنها گذشت و نسلهای بعدی درباره تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان ، رساله ها نوشتند...ا


پاورقی : منبع : کتاب نشان لیاقت عشق - داستانهائی کوتاه از نویسندگلن ناشناس
پاورقی تر : این کتابو آرش داده ولی خیلی زود پس میگیره. بازم ازش مینویسم واسه اونائی که ندارنش

Thursday, April 07, 2005

بوف

احساس می کنم بیدارم
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768