Monday, May 31, 2004

تقسیم کن

یپش از آنکه مرگ بر در بکوبد
هر آنچه داری تقسیم کن
آیا می توانی ترانه ای زیبا بخوانی ؟ بخوان و تفسیم کن
آیا می توانی تصویری را نقاشی کنی ؟ نقاشی کن و آن
را تقسیم کن
هر آنچه در کف داری
و هرگز کسی را ندیده ام که چیزی برای تقسیم کردن
نداشته باشد
با این روش برای همیشه جاودانی

Sunday, May 30, 2004

نخستین گام

در جواب شهیار قنبری برای شعر هفته خاکستری باور دارم که
همهء انسانها به شرط جاودانگی آفریده شده اند
اما برای رسیدن به آن
نخستین گام آن است که زندگی را همانگونه که هست بپذیری
با این پذیرش ، آرزو محو میگردد
فشار و تنش محو میگردد ، نارضایتی محو میگردد
احساس شادی میکنی بدون اینکه دلیل خاصی در میان باشد
و در این حس نیز نوعی جاودانگی خواهی دید

هفته خاکستری

یکئ از متونی که بهترین توصیف را درمورد آفرینشی پوچ که مخالف جاودانگی
است ، از خالق خود گله میکند همین شعر است که به قلم توانای شهیار قنبرئ تحریر
شده است. که برای من کنایه هایش به جمعه ها رنگ دیگرئ دارد مانند ابیات پایانی
هفته خاکستری و یا این بیت : جمعه ها خون جای بارون می باره .

شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
وقت خوبی که می شد
غزلی تازه بگی
ظهر یکشنبه ی من
جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه
روی خونه جغد شوم
صفحه کهنه ی یادداشتهای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره ، که بارون برنه
آخ اگه بارون بزنه

غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم ، از اینجا برم
اما موش خورده ، شناسنامه ی من
عصر چهارشنبه من
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما
روز پنجشنبه اومد
مثل سقاهک پیر
رونوکش یک چیکه آب
گفت به من : بگیر بگیر

جمعه حرف تاره ای برام نداشت
هرچی بود ، پیش تر از اینها گفته بود

Saturday, May 29, 2004

عشق و ترس

یک جاویدان از هیچ چیز نمی ترسد
و عشق است که ترس را دور میسازد
همچنان که نور ظلمت را
اگر حتی برای لحظه ای عاشق شده باشی
ترس از بین رفته و مرگ متوقف شده است
در ترس ، مردن ادامه می یابد
با ترس بیشتر ، ناگزیر از مرگ زودرسی
پس انسان جاویدان ، حتما یک انسان عاشق است

Friday, May 28, 2004

خطر

البته زیاد خواندن هم دور از خطر نیست چون

هوشمندی خطرناک است
هوشمندی یعنی اینکه خود مستقل می اندیشی
خود مستقل پیرامون را مینگری
دیگر جزمیات را باور نداری
فقط و فقط تجربه خود را می پذیری

شورشی

و حالا شما تصمیم بگیرید که آیا واقعا این یک شوخی است
برای رسیدن به سرزمین جاودانگی باید از کدام مرز گذشت
آیا آنچه را که به چشم خود میبینم باید باور کنم
با هم از کتاب شورشی به قلم اوشو بخوانیم

مرده نمی تواند بخندد و نمی تواند بگرید
مرده می تواند جدی باشد
نگاه کن ! به جنازه نگاه کن
او بسیار ماهرانه تر از تو می تواند جدی باشد
تنها انسان زنده است که می تواند بخندد و اشک بریزد و مویه کند

چرا از مرگ می ترسید

جناب فریدون مشیری آنچنان مفهوم جاودانگی را زیبا و پر معنی توصیف کرده است که
نمی توان چیزی نوشت و باید خواند
البته فراموش نکنید که مشیری در جواب خود ، شعری با نام ( نمی خواهم بمیرم ) هم دارد
که باز هم نیاز و ولع انسان را به جاودانگی بیان میکند. به زودی آن را هم خواهیم خواند

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید

مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگوئید این سخن سخت و غم انگیز است

مگر می ، این چراغ بزم جان ، مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بی خودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامشی جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند

چرا از مرگ میترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آنجاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست
سکوت جاودانی پاستار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوائی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردائی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند

سر از بالینِ اندوهِ گرانِ خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا « هر که را ، زر در ترازو ، زور در بازوست »
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
در این غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگیزند

سر از بالینِ اندوهِ گرانِ خویش بردارید
همه ، بر آستانِ مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ میترسید

Thursday, May 27, 2004

تفکر

بعد از صبر خدا شاید لزوم تفکر بیشتر و بهتر احساس شود

تفکر بیرون زدن است
عدم تفکر درون زدن است
فکر کن ، و خواهی دید که
از خود دورتر و دورتر خواهی شد

عجب صبری خدا دارد

این شعر یکی از قوی ترین گلایه هاست که در یک پایانی خردمندانه ، خود را به پس دادن همه چیز
به صاحب اصلی اش ، توجیه میکند . یکی از دلایل خواندن دیوان ( معینی کرمانشاهی ) برای من
همین شعر بود.

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهانرا با همه زشتی و زیبائی
به روی یکدگر ، ویرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعرهء مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو
آواره و دیوانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
به عرش کبریائی با همه صبر خدائی
تا که میدیدم عزیز نابجائی
ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش ، عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
و گر نه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد

Wednesday, May 26, 2004

به نام خدایم ، به نام خدایت

به احترام ورود همه شما از جایم برخواستم و تقدیم می کنم هر آنچه در سینه ام دارم
سلام
راستش این اولین باری نیست که از پشت یک تریبون سخنرانی می کنم اما اولین باری است که مقابلم آئینه نیست
اما درباره این پنجره نوپا باید با این مقدمه شروع کنم که
انسان پدیده ای غریب است
به فتح هیمالیا میرود ، به کشف اقیانوس آرام دست می یابد و
به ماه و مریخ سفر میکند
تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند
و آن دنیای درونی وجود خود اوست
برای قدم گذاشتن به این درون باید توشه ای از تفکر برگزید و بهائی که برای خرید آن
می توان پرداخت ، برای من ، تنها مطالعه بوده است و حالا می خواهم تمام متونی که
پنجره ای برای من در این امر باز کرده اند را تحت عنوان جاویدان ، که پس ازسیاحت
درون برای هر مسافری معنی پیدا میکند ، فریاد بزنم ، دیگه از اینکه نوشته هایم در
گوشه صندوق خانه ای خاک بخورد و یا خاکسترشان همسفر بادها به اعماق
فراموشی ها بروند ، خسته شده ام. امیدوارم که نظرات شما را در پایان هر متن
بخوانم و با احساس خودم مقایسه کنم ، بالاخره یک نفر باید قبول کند که کمی به اشتباه
رفته است
و چه زیباست احساس جاودانگی کردن
که البته برای رسیدن به این حس باید از کفر و تردیدهایی که خود برای خود به وجود
می آوریم بگذریم و تنها راهش بازخواست و گلایه کردن از خالقی است خودش همیشه
بهترین جواب ها را به تو القاء خواهد کرد
بیشتر انتشارات این وبلاگ همین گلایه ها و ابراز نارضایتی های بشر از این دنیائی
که برای خیلی ها جاودانه و برای بیشتر از آنها زود گذر است خواهد بود
و چه زیباست احساس جاودانگی کردن

این مجموعه برای همیشه ناتمام است و چه مشتاقم ، شعری که شما خوانده اید و من نمیدانم ، یاریم کند
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768