Wednesday, December 29, 2004

این که دیگه توضیح نمی خواد

هیس س س س س س س س ا
فقط میخوام یک کم بخوابم....ا

لکه

بیا و دستان کثیفت را با پیراهن سفید من پاک کن

از اول ترک داشت

گوشهء اون عکس قدیمی بالاخره شکست

فواره

توی باغ یک راه کوچیک سنگچین می رفت تا اون وسط وسطا. پشت درختای بلند. اونجا یک حیاط بود برای بازی کردن. یک حوض گرد و کوچولو هم داشت که خیلی دلم میخواست دورش بدوام. اما هیچ بچه ای اونطرفا پیداش نمی شد. آخه فوارهء وسطش به جای آب ، دائما خون بالا میاورد

سکوت

این صدای تو نیست که از قفسهء سینه ات بیرون می جهد و همچون لختهء خونی به فضا می چسبد ، بلکه ، این تنها منم که گوش می دهم

حکم

آهای مردم ! بیاین بیرون ! سر کوچه یک نفر داره به اندازهء هممون گناه میکنه. اون می خواد غنچهء گلو بکنه تا هدیش کنه به کسی که بدون هیچ اعتراضی فقط بهش لبخند میزنه.... اون باید بمیره...ا

سقوط

اون سایه ای که چند ساله از روی دیوار جم نخورده بود ، امروز محکم چسبیده بود به زمین

زدم بیرون

یازم شب شده بود. بازم شب از وسطش گذشته بود. بازم از خواب پرید. بازم وقت بیرون رفتن بود
وقتی داشت از تو حیاط رد می شد با خودش گفت : چه خوب شد که همه خوابن وگرنه تو این شلوغی بیرون رفتن هم فایده نداشت

Friday, December 24, 2004

دیگه نمی خوام چیزی بشنوم

صدای محکم بسته شدن در ماشین ، و پشت سرش صدای بیشتر از چند ثانیه ای تیکاف ، به همه فهموند که راننده دیوونه شده
..............
وقتی جرثقیل اومد تا ماشین له شده رو از توی دیوار بکشه بیرون ، هیچ خط ترمزی روی آسفالتا نبود
و اینو فقط یک نفر که هنوز هم خودشو مقصّر نمی دونه ، نادیده گرفت

Friday, December 17, 2004

سیب

تا وقتیکه پاهام روی زمین چسبیدن احساس آزادی نمی کنم. با استفاده از همون نیروی چسبندگی از پله ها میرم بالا تا جلوی در پشت بوم واستم. آره ، در قفله. چند ثانیه ای به دسگیره در خیره شدم. بعدشم پشیمون شدم ، از پلهء اول اومدم پائین. ولی یکدفگی یادم اومد چجوری میشه درو باز کرد. آخه کلید زیر پادری بود.
هوای پشت بوم انگاری با همه جا فرق میکنه اما قدم زدن روی ایزوگام اصلا به آدم حس پرواز نمیده. تازه رنگ نقره ایشم چشمامو اذیت میکنه. مجبور شدم تا لبهء پشت بوم ، توی این وضعیت ، راه رفتنو تحمل کنم. نشستم روی همون دیوارای کوچیک دور ساختمون. پاهامو انداختم اونطرف و از ساختمون آویزونشون کردم. دوتا دستامو محکم بین پاهام گره دادم. اینجوری احساس امنیت بیشتری دارم. مجبور شدم کلی صبر کنم تا خورشید آسمونو ول کنه. هوا هم خنک تر شد. حالا دیگه قدرت باد میتونست موهامو توی صورتم تکون بده. همه چیز داشت آماده میشد ، یعنی یکجورائی لذت بخش تر میشد. یواشکی چشمامو بستم. پاهامم که به هیچ جا نچسبیده بود. دستامو تا جائی که میشد باز کردم. سرمای هوا گردنمو قلقلک میداد. درست مثل اینکه بخوای یکی رو ببوسی اما نمی دونی چطوری باید از این بوسه لذت ببری... سعی کردم تا همهء فکرمو خالی کنم. مثل یک خلاء. دیگه هیچی توی سرم وول نمیزد. چه رنگ قشنگی میده به تنهائی آدم... یک نفس عمیق میکشم ، احساس میکنم دارم پرواز می کنم. واقعا هم روی زمین نبودم! پرواز ، بالا و بالاتر ، بازم بالاتر. وااااااااای چه لذذذذذذتی! خیلی وقت بود اینجوری کیف نکرده بودم... حالا همه چیز قشنگتره از این بالا.... توی اوج شهوت رسیدن به ابرا ، اونقد دست و پا زدم تا حسابی گشنم شد. حالا فقط یک سیب می خوام. می خوام گازش بزنم. با پوست ، نشسته....ا

Thursday, December 16, 2004

فقط به اندازهء خودم

من همیشه دریا را برای ماهی ها باقی گذاشته ام
من تنها تشنهء یک قطره ام

Wednesday, December 15, 2004

کشتی نوح

لبهء صلیبم ترک برداشته و گوشهء قرآنم پاره شده
اوستایم را موریانه نیم خورده رها کرده و انجیل طعمهء آتش من شده
نمی دانم کدام خدا قادر است مرا از گزند دست سرنوشت در امان نگاه دارد

Monday, December 13, 2004

پوزخند چندش آور

بعضی وقتها احساس میکنم به اندازهء مریم مقدس گناهکارم... احساس میکنم بر بالین تولد فرزندی نشسته ام که نام پدر خود را به من خواهد گفت و قدم گذاشتنش به این دنیا برای من روز مرگی است جاودانه که مرا مجبورمیکند به دیدار خدایان بروم تنها برای گرفتن انتقام ، ونه انتقام معصومیت بربادرفتهء خودم ، بلکه انتقام بکارت کلمهء عشق... چون که ناخنهای نیمه جویده را هیچ خون بهائی نیست جز بی خواب کردن چشم پروردگارانی که مسبب شب زنده داری هایم بوده اند و آنها نیستند در هیچ آسمانی بلکه در همین خاک زندگی میکنند تا بدون سوء قصد به جانشان با خیال راحت بر ما حکومت کنند
به انتظار من بنشینید و از وحشت من پلک بر هم نگذارید که دشنهء من از هر ساعقه ای برنده تر است....ا

Saturday, December 11, 2004

شب

یک حسی به من میگفت که هوا تازه تاریک شده. دنبال ستاره ها گشتنو توی گرگ و میش هوا خیلی دوس داشتم. به آسمون خیره شدم. همه چی مثل قیر سیاه بود و هیچی به سمت زمین چشمک نمیزد. یکدفه صدای اذون بلند شد. یک اذون بی موقع بود. آخه اگه هوا تازه تاریک شده بود ، پس باید اذون هم تازه تموم شده باشه. باخودم گفتم اگه راست باشه که هرکی یک ستاره روی آسمون داره ، مال من باید دور ، تاریک و بی معنی ترین باشه. صدای نالهء سگی از لابلای اذون شنیده میشد. اونقد به ساعت خیره شدم تا اذون صبحو هم بشنوم ، اما اون روز اصلا اذون نگفتن. وقتی به خودم اومدم دیدم تموم ناخونامو نیم خورده ، نیم خوره جویده بودم

میانورقی : بازم از این به بعدو امید نوشته

سرما
و در همين موقه بود که پيشرفت به ديدگانم امد ، تازه بينا شدم ،
که، آاااا ، چه گذشته و ما همچنان مانديم ، ديديم دنيا چه تکنلوژی يافته ،
وقتی من با اين هيکل و عظمت به عنوان يکی از بندگان خالق بنده ، در جايی با اين اب و هوا که سگ را نزده
از خانه بيرون است و دنبال اب و سايه ميگردد ، چگونه در زير پتويی رفته ام و
خود را مچاله کرده دارم از سرما سگ لرز ميزنم ،
(يک نکته تا يادم نرفته ، ان هم اين که در زبانه فارسی توّجه داشته باشيد که به سگ توجّه خاصی شده)
بله ، داشتم خود را عريض ميکردم که اينجا رفته ام زير پتو و اين قلم مان از شدّت سرما نمينويسد،
دستانمان يخ کرده خون در بدن شده يخ در بهشت و تکان نميتواند بخورد ،
اب بينی شر شر ميايد و اشک خود را به او پيوندانده که وااااااای اين چه مصيبت است.
خود را با بد بختی و مصيبت و فشاری بی امان بيدار نگه داشته ام، چون واقفم به مرگ در سرما ،
(چشم را ببندی عزرايل را ميبينی)
و چون جوانی بيش نيستم و طاقت دوری از زندگانی زمينی را ندارم من اين کار را نخواهم کرد...اي
صداي است .... صدای پايی . درم را ميکوبد ، ميگويد : افتح .
زبان قدرت ندارد ، لب ها به هم چسبيده ، ،،، خدايا شکرت در باز شد.....اخيييي
اير کان را خاموش کرد ،، و اينجاست مهربانی عرب جماعت،
وای که چه قدر گرما خوبست ....

Thursday, December 09, 2004

وقتی که همه چیزو جا میزاری و میری

هجوم هیاهوی مردم با صوت یکسرهء قطار قطع شد. تمام درها قفل شد و مامور قطار دستایی که از پنجره برای محبت به هم گره خورده بودنو از هم جدا میکرد و همه رو به پشت خط زرد رنگی که کنار سکو کشیده شده بود ، حل میداد
اما هیچکس متوجهء پنجره نیمه باز کوپهء هشتم نمی شد. چون هیچ دستی ازش بیرون نیومده بود و هیچ کسی هم از بیرون ، خودشو به قطار نجسبونده بود
فقط ردپای یک بوسه خداحافظی روی شیشه مونده بود که اونم داشت توی بخار اشکای مسافری که حتی از بدرقهء تنها کسی که داشت ، مایوس بود ، محو می شد


میانورقی : از این به بعدو امید فرستاده

Salam Alijan!!!!!!!!!!!!!!!! Jav gereftam,,,,,,,,,,,,,,,,, goftam 1 chizi balghoor konim

و اين بار ، باری باشد اوّل که به گونه ی دگر نوشته گوشديم و مکتوب ميکنيم،، اين هم اکنون بار است که ، قلم را به زمين اندخته، کاغذ رو زيره پا گذشته و رويش راه رفته و مينويسيم ، که :
کدام بوديد از شما 2 تن که ما را دوسته خود خوانده ، و باور بر اين داشتيد که ، گر مرا تنها نه گزارده در زمانی که دل من از همه ی لحاظ گرفته يا از همه ی لحاظ باز بود و خندن ،،ما نيز شما رو خواهيم نگاه داشت تا زمانی دوووووور!!!!! آيا هنوز به گمانه باطل خود هستی ای ورقه باطل؟؟؟؟؟؟؟؟ آيا هنوز ميانديشی که هر که را تا کنون داشتی تو رو خواهد داشت؟؟؟!؟!؟!
آيا ميانديشی که ، زندگی در جامه اي کونونی ، انچنان زيباست که بود در قرن پدر پدر پدر بزرگه من؟؟؟؟
مگر تو نديدی چه گونه ورق پوستی به کناری رفت و تو آمدی؟؟؟؟؟ مگر تو نديدی ظالميته انسان ها را ،، پس چه گونه کر و، کوری بودی که، تا زمانی که نوبته رفتنت فرا نرسيده بود چيزی نميديدی؟ و هال بينا شدی ؟؟؟؟!!!!!!!!!
بله ،عارضم که امروز با اين ابر قدرت که پشتش روزی به خاک خواهد رسيد مينويسم(رايانه را ارز ميکنم)!!!!


پاورقی : امید جون 10 تا مرسی / راستی باید بگم امید طنز مینویسه و خیلی هم قشنگ مینویسه... از این به بعد اینجا ازش بیشتر می خونین اگه بازم برام بفرسته

Tuesday, December 07, 2004

یعنی ممکنه؟

هیچی
امشبم مثل دیشب
بازم هیچی
شایدم تا حالا هیچی نبوده و هیچ اتفاقی هم نیفتاده
یعنی ممکنه قراره تازه من فردا شب به دنیا بیام؟

Sunday, December 05, 2004

10

sallamir (2004/12/04 11:39:36 PM): bache ke bodam faghat balad bodam ta 10 beshmaram.1,2,5,10.nahayate har chiz hamin 10ta bod .az baba bastani ke mikhastam 10ta mikhastam.madaram ra 10ta dost dashtam.kholase tahe donya hamin 10ta bodva cheghadr in 10ta ghashang bod vali hala nemidanam tahe donya kojast.nahayate dostdashtan cheghadr ast.engar kheili ham haristar shodeam,10ta bastaniham kafafam ra nemidahad.amma mikhaham begoyam ke dostat daram.midani cheghadr:be haman andazeye 10taye bachegi dostat daram

پاورقی : امشب به هیچی احتیاج نداشتم به جز همین متن. حتی دوباره ننوشتمش تا حسشو خراب نکنم. اینو امید برام فرستاده. امید 10 تا تشکر

Saturday, December 04, 2004

مهمونی

برای رفتن پیش فرشته ها حتما لازم نیست آدم از آسمون بالا بره. همین نزدیکیا ، توی شهر خودمون روی زمین ، یک خونه هست توش پر از فرشته. هروقت هم که دربزنی ، خود به خود به مهمونیشون دعوت میشی. فقط کافیه چشم روشنی براشون یک بقل محبت ببری. شاید اونا ظاهرا هیچ فرقی با من و شما نداشته باشن اما مطمئنا هنوز اونقد کوچیک هستن که معنی پرورشگاهو نفهمن

Thursday, December 02, 2004

توهین

می ترسم کتابی را که تازه باز کرده ام تا آخرش بخوانم. برای فرار کردن از بار سنگین تفهیم کلماتی که با دو چشم تا آخر نقطه تعقیبشان می کنم به موسیقی پناه می برم. در این روزها عمر تمام خواندن را با گوش دادن سر می بُرّم. آیا دوباره روزی خواهد رسید تا از خواندن کتابهای هزارباره ازبرکرده لذت ببرم؟

Wednesday, December 01, 2004

تقسیم بدون اعشاری

اگر حتی برای یک لحظه هم ایفای نقش شیطان به من واگذار شود ، از هم اکنون می دانم با تمام قدرتش چه خواهم کرد
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768