Friday, June 29, 2007

□ 23

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و در زیر سایه خانم درخت ، مثل یک پادشاه واقعی ، به استراحت می پردازد
و خانم درخت از پسر بچه خوب مراقبت می کند
و خانم درخت برای پسر بچه ، با صدایی نرم ، ترانه می خواند.

Wednesday, June 27, 2007

□ 22

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و برای تفریح پادشاهی ، به تماشای پریدن پرنده ها از روی شاخه های خانم درخت می نشیند
و پسربچه پیش خود فکر می کند که خانم درخت به پرنده ها پرواز کردن را یاد داده است
و پسر بچه خانم درخت نزدیک تر می شود
و پسر بچه با صدایی آرام از خانم درخت می خواهد تا به او هم پرواز کردن را یاد بدهد
و خانم درخت سرش را خم می کند و در گوش پسر بچه چیزی می گوید
و پسر بچه از شاخه های خانم درخت بالا می رود
میخندد
و واقعا پرواز می کند
و به آسمان می رود
و دوباره روی شاخه خانم درخت می نشیند
و پسر بچه با هیجان زیاد فریاد می زند :
… به من هم پرواز کردن را یاد داد …

Tuesday, June 26, 2007

□ 21

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و با یک شمشیر چوبی
از خانم درخت در مقابل دشمنان دفاع می کند
و پسر بچه یک روز در همین جبهه زخمی می شود
و خانم درخت او را بغل می گیرد و به شهر می برد
و مردم شهر از صدای حرکت خانم درخت وحشت می کنند
و مردم می بینند که خانم درخت پسربچه ای را بین شاخه های خود گرفته و به طرف آنها می آید
و مردم شروع به فرار می کنند.

Monday, June 25, 2007

□ 20

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و روز که تمام می شود ، دوباره خودش می شود تا برود که بخوابد
تا آنجایی که پسر بچه می داند ، پادشاه ها آنقدر سرشان شلوغ است که حتی وقت خوابیدن هم ندارند.

Saturday, June 23, 2007

□ 19

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و برای خود آرزوهای خوبی می بافد تا وقتی که بزرگ شد به همه آنها برسد
و در تمام آرزوهایش ، برای همیشه از این دهکدهء کوچک می رود.

Thursday, June 21, 2007

□ 18

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و به پرنده ها دستور می دهد که دیگر مزاحم خانم درخت نشوند
و برای فراری دادن پرنده ها ، با یک تکه چوب ، محکم به خانم درخت می کوبد
و خانم درخت به خود می لرزد.

Tuesday, June 19, 2007

□ 17

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و پسر بچه حتی گاهی خانم درخت را بقل می گیرد
و پسر بچه حتی گاهی خانم درخت را می بوسد
و پسر بچه حتی گاهی که با خانم درخت تنها می شود ، او را صدا می زند : مامان!
و پسر بچه هر روز به آنجا می آید و با برگ های خانم درخت تاج درست می کند
و هر روز .. و هر روز .. و هر روز ..
و همه فکر می کنند که پسربچه عاشق پادشاهی جنگل است
و پسر بچه دنبال لحظه ای تنهایی می گردد.

Sunday, June 17, 2007

□ 16

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و یک روز پسر بچه گرسنه می شود
و پسربچه از خانم درخت سیب می خواهد
اما خانم درخت هیچ کاری نمی کند
و پسر بچه با تاج پادشاهی خود به خانم درخت دستور سیب می دهد
اما خانم درخت هیچ کاری نمی کند
و پسر بچه ناراحت می شود
و پسر بچه قهر می کند و به خانم درخت لگد می زند و میرود
و سیبی از خانم درخت به زمین می افتد
و بعد از چند روز ، سیب روی زمین می گندد.

Saturday, June 16, 2007

□ 15

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و یک روز ناگهان هوا تاریک شد
و صدای رعد و برق ، پسر بچه را حسابی ترساند
و پسر بچه از وحشت جیغ می کشید و به دنبال پناهگاهی می گشت
و خانم درخت آغوشش را به روی پسر بچه گشود
و خانم درخت پسر بچه را بقل گرفت تا دیگر نترسد
و ساعقه ای زد
و هر دوی آنها را در آغوش هم سوزاند
( اما اینبار هیچکدام نترسیدند )

پاورقی : جمله آخر که توی پرانتز نوشته شده دلبخواهیه. می تونین بخونینش می تونین نخونینش

Friday, June 15, 2007

□ 14

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و وقتی که تابستا ن میشود
پسر بچه اولین کسی است که به میوه های خانم درخت دست درازی می کند.
پاورقی : انگار شبها ، هیچ کس هیچ کار دیگری نمی داند بجز خوابیدن...

Thursday, June 14, 2007

□ 13

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و وقتی که پسر بچه می رود
خانم درخت برای چند ساعتی باز تنها می شود
و ماه دوباره می آید
و خانم درخت ماه را هم دوست دارد
و خانم درخت به آهنگ نسیم ، آنقدر برای ماه می رقصد تا اینکه خوابش ببرد
و وقتی بیدار می شود ماه هم رفته است
و خانم درخت دوباره برای چند ساعتی تنها می شود
تا وقتی که پسر بچه دوباره بیاید.

پاورقی : به جان عزیزت نمی دانستیم ایتالیا شمال هم دارد و باز هم نمی دانستیم موسیقی مردم شمال ایتالیا تا چه حدی شبیه موسیقی مردم شمال خودمان است... دویستا نقطه دی

Wednesday, June 13, 2007

□ 12

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
پسر بچه همیشه در جای ثابت خود می نشیند و کودکانی را که اطراف او خانم درخت می چرخند ، فرماندهی میکند
و خانم درخت همیشه این را از برتری قدرت پادشاهی پسر بچه می داند
و پسر بچه دوست دارد یک روز در این بازی ، دیگر پادشاه نباشد و همراه کودکان دیگر ، دور خانم درخت بدود
اما پسر بچه ، حتی با داشتن تاج پادشاهی هم ، قدرت راه رفتن ندارد
او یک پادشاه معلول است که دلش پادشاهی نمی خواهد
ولی خانم درخت به سایه بانیه پادشاه جنگل ، افتخار می کند
و همیشه به پادشاه به ظاهر خندان ، لبخند می زند.

پاورقی : و در آنجا درختی هست...

Tuesday, June 12, 2007

□ 11

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و وقتی بازی تمام می شود
پسر بچه آنقدر همانجا منتظر می ماند تا یکنفر برای بردن او بیاید
پادشاه جنگلِ خانم درخت ، هیچ وقت نمی تواند مسیر خانه تا سرزمین حکومت خود را به چشم ببیند
و حتی خانم درخت را
و یا تاج پادشاهیش را
و این تنها چیزی است که خانم درخت ، هیچ وقت ، آن را نفهمیده است.

پاورقی : یادش بخیر واقعا...

Saturday, June 09, 2007

□ 10

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و به دستور پادشاه جنگل
خانم درخت وزیر جنگل می شود
و پربچه به همه دستور می دهد که در مقابل پادشاهشان ، خبردار بایستند
و وزیر پادشاه ، مطیع ترین وزیر پادشاه جنگل است.

پاورقی : همیشه دلم می خواست به اندازهء خانومایی که شیش ماهه حامله ان ، شکمم گنده بشه... به کسی نگی ها ، آخه گاهی که توی حمومم ، ادای راه رفتنشونو با اون شکم گنده جلوی آینه درمی آرم ، خیلی هیجان داره...

Friday, June 08, 2007

□ 9

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و امروز روز تعطیل است
و سایهء خانم درخت ، جای خوبی برای پیک نیک.
و ناگهان هوا بارانی می شود
و پدر خانواده شاخه هایی از خانم درخت را می شکند و آتش درست می کند
و پسر بچه به زیر باران می رود و سرما می خورد.

پاورقی : توی خواب داشتم از لب پنجره تو رو دید می زدم که یهو متوجه شدم سایه نداری ، به جای پاهات سم داری ، گوشات بلند و نوک تیزه ، روی تمام پوست بدنت پر از موی ، دندونای نیشت از دهنت می زنه بیرون ، موقع نفس کشیدن خرخر میکنی و روی کتف چپت یه زره قوض داری...

Thursday, June 07, 2007

□ 8

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
چند سالی می گذرد و پسربچه دیگر پسر بچه نیست
و چند سالی می شود که دیگر پادشاه جنگل را بازی نکرده است.
و خانم درخت اما هنوز ، خانم درخت است.

پسر بچه ای که دیگر بزرگ شده بود ، از خاطراتش با خانم درخت ، برای دختر جوانی تعریف می کند.
و دختر جوان تصمیم می گیرد به ملاقات خانم درخت برود
و هر دو با هم به آنجا می روند
و از فریادها و دویدن های پسر بچه دیگر خبری نیست.
هر دویشان کنار هم نشسته و به خانم درخت تکیه کرده اند
و پسر جوان برای تاج پادشاهی خود ، اینبار ، بوسه می چیند.

پاورقی : به جون عزیزت یادم رفت... :D

Wednesday, June 06, 2007

□ 7

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و خانم درخت از بودن پسربچه لذت می برد
و روزی پسربچه برای چیدن برگ بزرگتری از شاخه های خانم درخت بالا می رود
و خانم درخت دوست دارد که پسر بچه برای همیشه پیش او بماند
و اینکه پسربچه تنها بر او پادشاهی کند

وخانم درخت شاخه های خود را تکان می دهد
و پسربچه از بلندترین نقطه ، به زمین می افتد
و با صورت به زمین می افتد
و برای همیشه کنار خانم درخت دفن می شود
و خانم درخت هر روز روی قبر پسربچه برگ می ریزد
و از اینکه او برای همیشه آنجاست ، راضی است.
و از اینکه او برای همیشه پسر بچه خواهد ماند ، راضی (تر) است.
و خانم درخت پسربچه را دوست دارد و به او لبخند می زند.
پاورقی : توی خواب این اسباب کشی هم تموم شده بود

Tuesday, June 05, 2007

□ 6

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و یک روز برای خود همبازی می آورد
و دختر بچه به خانم درخت حسودی می کند
و پسر بچه دیگر پادشاه جنگل را بازی نمی کند.
پاورقی : توی خواب کلی بهت خندیدم وقتی دوباره بهم سلام کردی

Monday, June 04, 2007

□ 5

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و در آن بازی ، پادشاه جنگل تصمیم می گیرد که کشورگشایی کند
و حالا این پادشاه کوچک ، خود را پادشاه چندین درخت دیگر هم می داند
و پسر بچه از این پس برای درست کردن تاج پادشاهی خود ، فقط گاهی به خانم درخت نزدیک می شود.

پاورقی : توی خواب یکی یه چشم داشت ، یکی سه تا. ولی همه داشتن.

Saturday, June 02, 2007

□ 4

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و با سرد شدن هوا ، خانم درخت کم کم بی برگ تر می شود
و پسر بچه نگران می شود که خانم درخت مرده است
و پسر بچه تمام روز را آنجا می ماند و با تاج پادشاهی بدون برگ
تمام مدت را گریه می کند.

پاورقی : توی خواب یکی ته ساندیچشو به طزف من پرتاب کرد و منم توی هوا قاپیدمش و فرار کردم زیر بوته ها

Friday, June 01, 2007

□ 3

و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و کم کم هوا سرد می شود
و کم کم خانم درخت به خواب زمستانی فرو می رود
وقتی که خانم درخت دوباره از خواب بر می خیزد
روی پوست خود چیزی را حس می کند
و پسر بچه ، پوست خانم درخت را به اندازه یک قلب خراش داده است.

پاورقی : توی خواب یکی بهم گفت که خدا شما رو واسه من فرستاده
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768