Sunday, October 31, 2004

50 درصد

امروز آقای ریاضیمون گفت توی قرن شونزدهم یک دانشمندی پیدا شده و جواب این مسئله رو که چند درصد احتمال داره خورشید فردا صبح طلوع نکنه رو حساب کرده. جوابش یک عددی شده نزدیک صفر. اما من که باور نکردم. آخه هرچقد این مسئله رو حساب میکنم جوابش میشه پنجاه درصد. آخه ممکنه واقعا دلش نخواد طلوع کنه. کی میتونه جلوشو بگیره؟ شاید هم همین فردا طلوع نکرد. دیدین پنجاه درصد من درست تره؟

Friday, October 29, 2004

وسعت

در وسعت زندان زمان جائی برای دویدن نیست
و نزدیکترین زندان بان
همین ساعتی است که قیمت گزافی برای خریدنش پرداخته ام

Wednesday, October 27, 2004

تصمیم

ساعتها به رقص ماهیای توی آکواریوم زُل می زنه. به خاطر جیرجیری که از پایهء صندلی گردونش درنمیاد عصبانی میشه و مدادِ توی دستشو میشکونه. صدای تلفن سکوت حبابای هوا ، که توی دریای چندلیتری کنارش اطاقش زندگی می کننو خط خطی میکنه. بعد از چند تا زنگ یک صدای نگران از اون طرف میاد روی بلند گو : الو ، هنوز خونه ای؟ پس چرا نمیای؟ همه منتظر توان ، نا سلامتی قرار برای آیندهء تو تصمیم بگیرن ... الو ... ا
بدون اینکه چیزی بگه ، فقط ترجیه میده به آکواریوم خیره بشه

Monday, October 25, 2004

باغ خورشید

پاهای سنگینشو گذاشته بود توی راهی که خیلی دلش می خواست اگه انرژیشو داشت ، تا آخرشو بره. خش خش برگای خشکیده و خیس زیر پاهاش ، مزهء نارنجی رنگ پائیزو می آوُرد زیر زبون ذهن عینکیش ، آخه برای یادآوری خیلی چیزا مجبور بود کلی به خودش فشار بیاره اما حالا که سر اون کوچهء بن بستی که تموم بچگیشو توی اون دویده ، ایستاده بود به راحتی می تونست یک دوجین دختر و پسر چهار ، پنج ساله با سرای تراشیده و لباسای یک رنگ و معمولا تنگ و کوتاهو ببینه که دور هم میچرخن و سروصداشون حتی کلاغای توی باغو هم فراری میده. اونقد همه یک رنگن که نمی تونه خودشوهم بینشون تشخیص بده. اون موقع هم تموم کوچه خاکی بود و هم تموم دیوارای کوتاه باغ. اما حالا همه چیز عوض شده به جز اون در آهنی بزرگ که بر خلاف گذشته دیگه کاملا روی هم چِفت میشد. تابلوی ته کوچه که ورودیه باغو نشون میداد هنوز سر جاش بود با این تفاوت که یک مشت رنگ ، نقش دیگه ای روش بازی میکرد. اونجام با زمان بزرگ و قدیمی شده بود. اون موقع ها روی تابلو یک آرم بزرگ شیر و خورشید بود و زیرش نوشته بودن یتیم خانهء خورشید ، اما حالا دیگه از هیچ آرمی خبری نبود و فقط بزرگ روش نوشته شده بود آسایشگاه سالمندان خورشید. وقتی چشمای پیرمرد ، از این کلمه ها گذشت ، رنگ قشنگ نارنجی از توی ذهنش پرید بیرون و همه چیز رنگ و بوی فعلیشو به خودش گرفت. دوباره یادش اومد که خیلی از یک جا ایستادن و خیره موندن ، نوهء کوچیکشو نگران می کنه. دست یک نوجوون چارده ف پونزده ساله به پاهای پدر بزرگ راهو نشون داد تا پیرمرد یک بار دیگه بتونه اونائی که با هم تو اون باغ بزرگ شدنو بعد دوباره برای گذروندن روزای پیریشون برگشت داده شده بودن به همون باغو ببینه

Saturday, October 23, 2004

کمین

در کمین ثانیه ای ، سالهاست که نشسته ام
و ببین که چه ساده از من گذشت


پاورقی : برای بازگرداندنش همیشه دیر است و تا دیگری سالها فاصله

Tuesday, October 19, 2004

بیابان

خیرهء نگاهی به پشت آفتاب
خشکیدگی لبهائی در فریاد ثانیه ها
و صورت آفتاب سوخته ای که سوزش خون آلود پاهای ترک خورده بر روی شوره زار را فراموش میکرد
چند وقتی بود که همه می دانستند اگر دوباره گم شدم
از کدام بیابان سراغم را بگیرند
اما فردای آن شب ، همانجا ، خودم را هم گم کردم

Monday, October 18, 2004

برای همیشه

بچه گربه ای که گوشهء خیابان به دنیا می آید ، برای همیشه ولگرد باقی خواهد ماند تا چشم به قفس طلائی رنگ قناری پدربزرگ داشته باشد
وچه بی صداست فریاد آزادی پرنده ای که حتی نمی داند من چه می گویم

Friday, October 15, 2004

آغاز

در پایان عصری بارانی ، شبی آغاز میشود برای قلبهای مترود

پاورقی : بعدالظهر بارانیه زیبائی داری. سعی میکنی تمام هیجانات درونی ات را با یک تغییر بزرگ خالی کنی... همه چیز به همراه بعدالظهر می گذرد... وقتی شب میشود تازه متوجه میشوی که چقدر تنقس کردن سنگین است

Wednesday, October 13, 2004

پنجرهء سالن پذیرائی

مثل اینکه خودش می دونست امروز مسافره. نیم ساعتی زودتر از روزای دیگه از تخت خواب بیرون اومد تا چمدوناشو ببنده. به یک عادت هفتادساله ، دندوناشو شست ، صورتشو تراشید و از ادکلنی که همیشه از همسرش هدیه میگرفت به خودش زد. شیکترین کت و شلوارشو پوشید و گرهء کراواتشو محکم کرد. به دور و برش نگاهی انداخت تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن بشه... اولین عکس دونفری که توی دوران نامزدی گرفته بودو از توی آلبوم پیدا کرد. کار سختی نبود چون توی صفحه اول چسبونده بودش. همون عکس سیاه و سفیدی که چندتا ترک هم داشت. گذاشتش توی جیب بقل کت ، درست روی قلبش... جلوی آینه چند ثانیه ای مکث کرد و بعد از بوسیدن تموم اعتقاداتش ، کتاب مقدسو گذاشت همونجا روی میز. صندلی راحتیو جلو کشید و با خیال راحت بهش لم داد. آروم چشماشو بست تا از آرامشی که داره مواظبت کنه... اما یکدفه یک چیزی یادش اومد... دستشو روی دستهء صندلی فشار داد تا به زانوهاش برای ایستادن کمک کنه. مستقیم رفت توی سالن پذیرائی و لبخندی از روی خوشحالی زد. اول پنجرهء یکسره و بلند اتاقو باز کرد بعد هم در قفس اون قناری طلائی رنگو... حالا احساس رضایت بیشتری میکرد. برگشت روی صندلی و عکسو از جیب بقلش درآورد و دوباره نگاش کرد. بعد بهش گفت : دیشب اولین شبی بود که منو تنها گذاشتی ، اما از امشب دوباره تنها نیستم... با تموم شدن جملهء پیرمرد ، عکس قدیمی سر خورد روی پاهاش... دونفر دوباره به هم رسیدن ، اما اون قناری هیچ وقت از پنجرهء سالن پذیرائی دور نشد

Monday, October 11, 2004

سکوت

هیچ صدائی از برخورد نگاههای خیرهء پشتِ پنجره های مه گرفته یلند نمی شود
گوئی که پلک ها آمده اند تا بسته نشوند اما قدرت چشم ها به غنیمت برده شده است

Thursday, October 07, 2004

پفک

به روزهای بچگی ام برگشته ام ، روزهائی که همبازی مریم می شدم و موهای بافتهء بلندش را آنقدر می کشیدم تا چشمان دریائی رنگش ، خیس تر از هر چه باران بود می شد. و چه لذتی داشت بالا رفتن از پلکانی که تنها رقیب لحظه هابم از عجز همراهی ، ترس را بهانه میکرد و به هر زمینی پا می کوبید ، شاید صدای کفش هایش ، راهنمای کسی شود تا مرا از یک شرارت پسرانه ، به اجبار ، به دنیای آرام و مطمئن عروسک هایش دعوت کند. روزهائئ که هم به گریه هایش می خندم و هم به چشمانی که بی خبر از ، بهترین چیز ، می باریدند. هر چند که در هیچ دفتری مشق غم نکرده بودم و تنها از عشق ، تک بوسهء پیرزنی دلگرم را می شناختم که همیشه برایم جاودان بوده و هنوز هم هست. همانی که حاظرم تمام دنیاها را به پایش بریزم به شرط اینکه یکبار دیگر برایم بخواند : فیله اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست
دیگر هیچ چیز به اندازه پفکی که همیشه منعش بودم نمی تواند راضی ام کند. وتمام کودکی ام را به مغازه دار دادم تا آن بستهء رنگین از آن من باشد
اولیش طعم دویدن می داد ، دومی طعم پریدن. چندمی بود نفهمیدم ، طعم تحصیل میداد. حین تحصیل طعم پول و بعد از دیپلم ، فقط بوی کار بود که فریاد میزد : ما را که برد خانه... مست لباس ، موی بلند ، مست کفش و مست پیراهن. و آن لحظه که کلاه سربازی بر سر تراشیده ام دیدم ، تازه متوجه شدم بسته ای خریده ام که نمی توانم همه اش را بخورم. شاید هم ترسیدم پفکی دیگر را مزه کنم. اما فهمیده بودم که چه گران خریدَمَش ، هرچند که می توان تقدیم کرد و پشیزی به پشیزی نفروخت. و چون نمی شد به صندوقی صدقه اش کنم به پسری بخشیدم که همبازی اش را صدا می زد : مریم! بیا تو هم بردار... برق نگاه خوشگل چشمانش زیر لب می گفت : از این خوب نگهداری خواهم کرد تا شاید سر همین چهارراه باز به کودکی دیگر هدیه اش کنم
و درست مثل همان روزی که جوانی بستهء دستش را در مسیر مهدکودک به من می سپرد ، مادرش تشکری کرد و گفت نمی تواند قبول کند ، پفک برایش خوب نیست

Wednesday, October 06, 2004

بهار

وقتی به این فکر میکنم که چرا فقط به فصل بهار آلرژی دارم
به هیچ نتیجه ای نمی رسم به جز اینکه متولد فروردین ماهم

Monday, October 04, 2004

قول خدا

هیچکس نمی تواند به عقب برگردد و شروع جدیدی داشته باشد
هرکس می تواند از حالا شروع کند تا پایان جدیدی بسازد
خداوند قول روز بدون درد ، خنده بدون غم ، آفتاب بدون باران را نداد ، اما توان برای آن روز ، نوازش برای گریه و نور برای راه را قول داد


پاورقی : این متن رو یکی از دوستای قدیمی که تقریبا از همون اوایل دوستی دیگه ندیده بودمش یرام فرستاده
آقای احمد صادقی با کلی کلمات مهربانانه اینو برام میل کرده و منم با اجازش برای شما مینویسم
اینقدر این متن قدرت داره که فکر میکنم تا چند وقت چیز مناسبی برای جایگزین کردنش نتونم بنویسم

Sunday, October 03, 2004

رویا

زمین خیس
آسمان نمناک
ابرها خشک
پس از باران است
صدای نابالغ پرنده ای مرا از خواب می پراند
تا گرمای تابستانیه ظهری کویری را از یاد نبرم

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768