Thursday, September 30, 2004

دریغ

یک عمریه که ماه هر شب برای نشون دادن خودش داره از کیسهء خورشید خرج میکنه
و بالاخره امروز خورشید خاموش شد. وقتی جنازشو پیدا کردن دیدن دست تشنش -- تشنه اش -- به سمت ماه دراز مونده و همونجوری خشک شده . دریغ از جرعه ای هم نوازی .... حالا تکلیف شب و روز چی میشه ؟ یعنی همه چیز قراره به ماه ارث برسه ؟

پاورقی : خورشید دیگه ؟

Tuesday, September 28, 2004

بازنده

برای یک بار دیگه مرتکب یک اشتباه بزرگ شدم پای یک میز قمار بزرگتر
با این تفاوت که این بار از خودم چیزی نباختم ، زندگیه کس دیگه ای رو تاخت میزدم و خودم هم نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم
وقتی به خودم اومد دیدم با چند تا دولو ، سه لو نمی تونم با هیچ آسی مبارزه کنم. اما دیگه دیر شده بود . همه چیزو باختم به کسی که خیلی زود غیبش زد . حتی نفهمیدم به کی باختم
آخرین کلمه ای رو که بهم گفت این بود : خوش باشی ! با این حرف بود که تکون خوردم . اینجا بود که فهمیدم چی باختم . خیلی برام سنگینه.... هیچ چیز برام نمونده به جز پشیمونی

Friday, September 24, 2004

کوچولو

دیشب خواب قدیما رو می دیدم. یک پسربچهء لاغر رنگ پریده با دو تا دندون جلو اومده و یک مشت ککمک قهوه ای رنگ توی صورتش که هیچ وقت باباش اجازه نمی داد موهاشو بلند کنه
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم رد کلیدای کیبورد افتاده رو پیشونیم. وقتی فهمیدم دیگه خواب نیستم اول از همه دیسکانکت شدم چون اشتراک نازنینم داشت همین طوری مصرف می شد. بعد هم عینکمو از چشمم برداشتم. آخه اون موقع ها عینکی نبودم... تازه یادم افتاده چقد بچه گربه دوس دارم. چقد از لبای گندهء اسب می ترسم. من همیشه توی مسابقه آدامس ترکوندن نفر اول می شدم برای همینم ابروهام به هم می چسبید... دنیای آدامس خرسی چقد خوشمزه اس. مخصوصا اونائی که توی برچسبشون عکس قلب داره ، همونائی که تف میزدیم پشت دستمون می چسبوندیم تا نقاشی بشیم ، یادت میاد...؟ چقد لگد زدن به کیف مدرسمو لذت بخش می دونم. وقتی عینک ندارم چقد همه چیز ساده اس... یک مشت آب داغ زدم به صورتم ، وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم هیچیش به پوستم نرسیده. قطره ها داشتن توی موهای صورتم شنا می کردن. راستش نیش خندی به خودم زدم و مسواکمو پرت کردم سر جاش ، وای که چه حالی داره دروغکی بگی دندوناتو شستی
تصمیم گرفتم به امروز بر نگردم ، زیر تختم یک چمدون بود که توش پر از گذشته اس. بازش کردم. توی تقویمای قدیمی دور تموم جمعه ها رو خط قرمز کشیده بودم. جلوی همشون اضافه کردم : آخ جون تعطیلی !
اما چاره ای نیست ، من میدونم که اینا همش قصه اس... چقد طعم این سیگار آخری تلخ بود

پاورقی : راستی با این همه جواهری که از سقف آسمون خونمون آویزونه پس چرا ما اینقد فقیرانه زندگی میکنیم؟

Wednesday, September 22, 2004

خوب؟ بد؟ زشت؟

من آدم خیلی بدی ام ، نه ؟
آخه دیروز انگشتمو کردم توی دماقم
امروز هم به مجری اخبار تلویزیون زبون درازی کردم
تازشم ! فردا می خوام آدامسمو بچسبونم روی نیمکت جلویی
..........
خدا کنه به خاطر این همه جرمی که مرتکب شدم ، دست چپمو قطع نکنن ، آخه تازه خوب شده هر چند هنوزم یک کمی درد می کنه
وای که چقدر احساس گناه میکنم


پاورقی : نمی دونم ...! این دفعه واقعا نمی دونم

Monday, September 20, 2004

یک من دیگه

احساس میکنم شبا که می خوابم یک نفر یواشکی دست میکنه تو جیبم و همه فکرامو می دزده
بعضیا رو کپی میکنه و می فروشه ، برای از بین بردن بعضیا هم حقوق میگیره. یک چند تایی رو برای خودش بر میداره و اونایی رو هم که خوشش نمیاد مچاله می کنه
تصمیم گرفتم یک شب نخوابم ، شاید حداقل بتونم توی دادگاه برای فرضیه دزدی شهادت بدم. اما اون شب هیچ اتفاقی تا خود صبح نیفتاد. برای فردا شب فکر بهتری داشتم
از تمام شب فیلم گرفتم
خیلی عجیب بود. من اون چیزی نبودم که فکرشو میکردم. یک من دیگه هم وجود داشت. اون بود که به افکارم دستبرد میزد
حالا دیگه واقعا گیج شدم. نمی دونم کدوم یکی ام؟ اونیکه می دزده یا اونی که می خوابه؟

Friday, September 17, 2004

بت

وقتی که از یک بت برایش سخن میگویم ، قادر به هیچ کاری نیست به جز خیره شدن در صورت من
وحشت از مجازاتی که حتی معنیش را هم نمی داند ، در چشمانش غوغا میکند و نا امیدانه برایم غفران می خواهد
بعد با کوله ای پر از سوالات بی جوابی که از تفکرش هم احساس گناه می کند از من دور تر می شود و می دانم که پشیمان است

Thursday, September 16, 2004

خاموشی

امشب همه چیز خاموش است
زندگی خاموش است
ماه خاموش است
چراغ خاموش است
آخرین سیگار هم هنوز خاموش است
برای شهری پر از این همه خاموشی ، فریاد چه سودی دارد؟
امشب قرار است مسیح هم خاموش شود
پس آخرین چیزی که باقی مانده ، موبایل را هم خاموش می کنم و برای طرحی جدید ، تا صبح ، تنها بیدارم
ای کاش من هم می توانستم خاموش باشم

Wednesday, September 15, 2004

تب

التهاب داغی گونه های سرخش ، روی خورشید توی آسمونو هم کم کرده بود. یک شعلهء بلند ، توی چشماش میرقصید و نگاهش به هر قطره ای از سرم که توی بدنش می ریخت التماس می کرد. دیگه هیچ دردی رو محسوس نمی دونست و فقط کرختی بدنش بعد از 24 ساعت بیهوشی بود که بهش یادآوری می کرد کجاست. دکترا می گفتن وقتی تاثیر داروها تموم بشه حتما شروع به آه و ناله می کنه که برای اونا نشونهء خوبیه... اما... اما به شرطی که این تب تا صبح دست از سرش برداره
مادرش تند و تند دونه های تسبیح رو به هم میمالید. یک چشمش به ساعت بود تا زودتر صبح بشه و یک چشم دیگش توی زندگی محو دخترک دنبال یک کنج خلوت می گشت تا اونجا هم یک نماز براش بخونه. فکرش مشغول یادآوری شبهای تابستونی بود که برای ادامهء حیاتش ، باز هم به گرمای بیشتری احتیاج داشت اما امشب نمی تونست از شر این تب لعنتی خلاص بشه و لبهاش دائما داشت زمزمه میکرد... ولی دخترک ، میون زمین و آسمون ، فقط به دنبال یک جواب برای سوالش می گشت... اون می خواست بدونه قلب کی داره توی سینش می زنه

Monday, September 13, 2004

گوشه

و چه پر مفهوم است طعم گوشهء کاغذهای چرکنویس بعد از مردن من

Sunday, September 12, 2004

سفید

در شب زندگیم به نگاه خیرهء جغدی سفید امیدوارم که وجود انسانها را برای خود شوم می داند
او آمده است تا تمام جونده های خوشبختی ، که از کیسه های من می دزدند را برای مردن همراهی کند

Friday, September 10, 2004

هدیه

اي کاش ميشد ستاره هائي رو که نميشه ديد شمرد
از ميونشون اون بزرگاشو دست چين کرد و سر قيمتش با خورشيد چونه زد
از آخر هم يک چک بدي براي سال ديگه شب تولدت
همه رو بريزي تو يک پاکت و بدي ماه برات روبان بزنه
يک تمبر 10 ريالي از پشت پاکت قبلي بکني و با يک عالمه تف بچسبونيش روي اون
بسپريش دست باد و يک انعامي بهش بدي تا زود برسونش به آدرس خونه خودتون
قبل از اينکه خودت برسي خونه
تا وقتي درو باز ميکني از ديدن يک هديه که نمي دوني کي فرستاده و توش چي هست ذوق زده بشي

.......................................
حتي تنهائي هم منو تنها گداشته

Thursday, September 09, 2004

سر

دلم برای فاش نکردن اسرار میان من و چشمانم رشوه می خواهد و چون چیزی برای از دست دادن نداشتم ، او را کشتم و با هر چه برایم مانده بود فرار کردم

Wednesday, September 08, 2004

آرزو

تمام زندگیش خلاصه میشد توی نوک تیز ترین کفشهائی که می تونه داشته باشه ولی همهء آرزوش این بود که این بار هم از دست صاحب فروشگاه فرار کنه تا به جرم ژانوارژان به زندان نره. آخه باز هم گشنش بود

Monday, September 06, 2004

عروس

دنبالهء بلند دامنش هر چی خوشبختی روی زمین مونده بودو براش جارو میکرد. دوتا فرشتهء کوچولو که همرنگ اون پوشیده بودن به جای ساقدوش دو سر تور بلند روی سرشو بالا گرفته بودن و با هماهنگی خیره کننده ای پشت سراون قدم برمیداشتن. از پله های مرمر پائین اومد. خدمتکار ، در لیموزین سفیدو براش باز کرد و گردنشو پائین آورد تا از برق آبی چشمای اون فرار کنه. چند ثانیه ای طول کشید تا تمام لباسش که بدن ظریفشو تا چند برابر قشنگ تر نشون می داد، سوار ماشین بشه. خدمتکار در لیموزینو یواش بست و به همون حالت نیمه خمیده باقی موند. شیشهء تیره پنجره به آرومی پائین رفت و نگاهی نگران ، سنگهای سفید ستونهای امارت رو برای آخرین بار ورنداز میکرد. از این نترسید که اشک ، آرایش سادشو خراب کنه و قطره ای تقدیم خاطرات کودکی شد. پیر مرد سیاه پوست با کت و شلواری یک دست سفید ، آرزوی خوشبختی کرد و از حالت تعظیم خارج شد. کف دستاشو به هم کوبید تا صدائی ایجاد بشه. ماشین به آرومی راه افتاد و خانومو به طرف سرزمینی برد که تا حالا تجربه اش نکرده بود

Saturday, September 04, 2004

سهم من

فرشته ای که از آسمان می آید و روزیه مرا برای خودش بر می دارد

Friday, September 03, 2004

بعد از من

تا به حال به این فکر کرده ای که بعد از من چه بلائی بر سر این دنیا خواهد آمد؟
اگر من بمیرم چه کسی هر روز برای اقاقی ها پدری خواهد کرد؟
چه کسی شبنم پرهای بچه کلاغ را خواهد شست؟
یا در هر طلوع ، سر ماه بر شانهء چه کسی خواهد خوابید؟

Thursday, September 02, 2004

نجات

در تاریکای ذهن قدم می زند و به پرتگاه پرت می شود و حتی فریاد نجات او به گوش خودش هم نمی رسد

Wednesday, September 01, 2004

دوباره

در آخرین صفحه از کتاب مقدس هیچ بهانه ای برای بازگشت به اول پیدا نکردم اما نمی دانم چرا نمی توانم هوس یک هم آغوشی دیگر با نوشته های تو را از سر بیرون کنم
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768