Friday, October 14, 2005

آخ اگه بارون بزنه

همین الان توی آسمون بودم
نمی دونی که چقد دلم می خواست
یک دونه اسپری ِ رنگ طلایی بردارم
روی ابرا
دوتا نقطه
یک دونه دی بکشم
یعنی ممکنه یک روز هم تو حیاط خونمون
بارون طلایی رنگی بباره؟

Monday, October 10, 2005

پاییز / باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین ِ سرد ِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوتِ پاکِ غمناکش
سازِ او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای ِ عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعلهء زر تار ِ پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر که در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد
باغ بان و رهگذاری نیست
باغ ِ نومیدان
چشم در راهِ بهاری نیست
گر زچشمش پرتو ِ گرمی نمی تابد
ور به رویش برگِ لبخندی نمی روید
باغ ِ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید
باغ ِ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسبِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

پاورقی : مهدی اخوان ثالث ( م.امید ) مجموعه زمستان
پاورقی تر : دلم می خواست پاییز باشم

Sunday, October 02, 2005

دوست من

ای دوستِ من ، من آن نیستم که می نمایم
نمود پیراهنی است که به تن دارم – پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد
آن (( منی )) ی که در من است ، ای دوست در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند.
ناشناس و درنیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری – زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
هنگامی که تو می گویی (( باد به مشرق می وزد،)) من می گویم آری به مشرق می وزد. زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بندِ باد نیست، بلکه در بند دریا است
تو نمی توانی اندیشه های دریاییِ مرا دریابی، و من هم نمی خواهم که تو دریابی
می خواهم در دریا تنها باشم
دوست من وقتی که نزد تو روز است ، نزد من شب است. با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم، و از سایهء بنفشی که دزدانه از دره می گذرد : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهایِ مرا بر ستارگان نمی بینی – ومن گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمانِ خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم – حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاکِ بی گذر مرا آواز می دهی (( همراهِ من، رفیقِ من،)) و من در پاسخ را آواز می دهم (( رفیقِ من، همراهِ من،)) – زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی. شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. ومن دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
می خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می ورزی ، و من از برای خاصرِ تو می گویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است. ولی در دلِ خودم به مهر تو می خندم. گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی
می خواهم تنها بخندم
دوستِ من ، تو خوب و هوشیار و دانا هستی. یا نه ، تو عینِ کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم
می خواهم تنها دیوانه باشم
دوستِ من ، تو دوستِ من نیستی، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟ راهِ من راهِ تو نیست، گرچه با هم راه می رویم، دست در دست

پاورقی : پیامبر و دیوانه / جبران خلیل جبران
پاورقی تر : این واقعا منم. هرچی تنهایی دوست دارم این تو نوشته. همین متن تمام بیوگرافی علیرضاست
پاورقی ترین : حرف حسابم اینه :
می خواهم در دریا تنها باشم
می خواهم با شب تنها باشم
می خواهم در دوزخ تنها باشم
می خواهم تنها بخندم
می خواهم تنها دیوانه باشم
می خواهم درون خودم تنها باشم. درون خودم تنهایِ تنها باشممی خواهم درون خودم تنها بمیرم

 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768