Friday, July 30, 2004

تولد نگین

فردای تو روشن است ، هم بدان سان که تو بنیاد می نهی ، و چون از گذشته ها به امروز سفر میکنی ، هرگز نیاز بدان نیست که تیرگی های ایام را همراه خویش بری
امروز پدیده ای شگفت است ، سرشار توان و امکان تا زندگی را بدان پایه بنا کنی که آرزومندی
امروز سر آغاز بخت است ، اولین گام به راههای نو و دستی به سوی همبستگی های نوین
امروز ، نیک وقت آن است تا بیاد آری تو خداوندگار آن نیروی شگرفی که شادمانی را به زندگانیت ارمفان تواند داد و عشق را و رضایت را
امروز روز آن است که خویس را دریابی و عشق را به خود هدیه دهی و بردباری را که سخت نیازمند آنی
و امروز همان است که آهنگِ رفتن کنی ، آهنگِ فردای روشن خویش


پاورقی : به مناسبت بازگشت نگین به اولین روز دفتر خاطرات
با بهترین آرزوها برای جاودانگی تو ، تولدت مبارک
از طرف من و آرش


Wednesday, July 28, 2004

پشیمون

گرمای نفس هاشو روی گونه هام احساس می کردم. سعی می کرد توی صورتم نگاه نکنه ، امّا دیگه نمی تونست. وقتی به چشمام خیره شد ، با تمام قدرت گلوشو فشار می دادم. مثل اینکه تمام خون بدنش توی چشماش جمع شده باشه ، هر کدوم به اندازهء یک قلبِ ورم کرده بود. دیگه نمی شد قرمزی لباشو از کبودی گردنش تشخیص داد. امّا هیچ سعی برای فرار کردن از دست من نداشت ، چون قبلاً بهم گفته بود که می خواد خودکشی کنه. احساس می کردم یک دست قوی هم داره گلوی منو فشار میده. تمام صورتش یک رنگ شده بود ، لباش می لرزید ، نفس هاش خِس خِس می کرد و من هر چند لحظه یکبار دستامو روی گردنش سفت می کردم. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. از اینکه سفیدی چشماشو دیگه نمی دیدم ، بغضم ترکید. اولین قطرهء اشکم روی پیشونیش چکید و به سرعت با صورت عرق کردَش ترکیب شد. سرش رو محکم تکون داد. مثل اینکه قدرت اون از دستای من بیشتر شده بود. با پنجه هاش که تا حالا به ریشه های قالی چنگ میزد ، هر دو تا مُچمو گرفت. سعی می کرد با لباش یک چیزی بگه اما ترجیه می داد نفس بکشه... اون پشیمون شده بود... از حالا به بعد از مرگ میترسید. حالا من هم از مُردن اون می ترسیدم... با دستپاچگی گِلوشو ول کردم و سعی داشتم زندگی رو بهش برگردونم. محکم تکونش میدادم شاید دوباره از جاش بلند بشه. امّا دیگه دیر شده بود. اون مُرده بود

پاورقی : تمام اینها در کمتر از 5 ثانیه اتفاق می افته


Monday, July 26, 2004

نمی خواهم بمیرم ، مگر زور است؟

روزها بدون لحظه ای مکث از پشت هر غروبی طلوع میکنند و من هنوز با خودم همرنگ نشده ام. سالهاست که تمام مردم فریفته ام ولی این بار به خودم خیانت خواهم کرد. احساس من حس عزرائیل در لحظه ای است که نام خودش را در شروع دستور کار روزانه اش از خدا خواهد گرفت. حتی یک نفر هم نتوانسته از رویاروئی با من بگریزد ، پس چگونه از خودم فرار کنم؟ امروز پایان من است. ای
کاش به جای من تمام شقایق ها بمیرند... بگذارید بمانم... نمی خواهم بمیرم ، مگر زور است؟

پاورقی : ترسوترینِ آدم ها ، همان هائی هستند که همه از ایشان می ترسند

Thursday, July 22, 2004

بود

اوتنها کسی بود که خدا را در خواب می دید و اشکش را با گوشهء چارقد از روی گونه می ربود. با اینکه هیچ شبی هنگام خوابیدن ، جلوی تختش با دستان گره کرده ، زانو نزده بود و به هیچ نمازی آمین نگفته بود ، اما تنها مَحرمِ خلوتگاهِ خدا محسوب می شد و تنها کسی بود که به دردِدل خدا گوش می داد. داستانهایش برای پدرم بوی کفر داشت... او یک روز از قصه ای برایم گفت که خدا در خواب برایش تعریف کرده بود. می گفت خدا هم میگوید " یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود... " و بعد از این جمله همیشه از خواب میپریده ، به جز یک شب... و حالا که تمام قصهء خدا را می داند ، چاره ای ندارد جز اینکه طلوع فردا را برای همیشه فراموش کند... شب از هر دیواری بالا رفت و او نه تنها روحش پرواز کرد بلکه جسدش را هم با خود برد. اما اگر جنازه ای هم برای تدفین نداشته باشد ، همه به خاطر خواهند داشت که به دست چه کسی و به چه جرمی کشته شد

Tuesday, July 20, 2004

کبک

دلم میخواهد تمام برف ها را کبک باشم
دلم میخواهد تمام ابرها را ستاره باشم
دلم میخواهد به وسعت تمام دریاها ، فراری باشم
آنقدر پنهان بمانم تا همه چیز عوض شود
ای کاش کسی وجود داشت تا برایش از پشیمانی بگویم و همه چیز را از اول شروع کنم
دیگر صدایم نکن که تمام وجودم زیر تاریکی گذشته مدفون است

Thursday, July 15, 2004

قبله

ای ستاره قبلهء من باش که زیارت شده فراموشم

Tuesday, July 13, 2004

تغافل دل

محو شدن ، تاریک شدن ، از میان رفتن
این واژه ها را بارها شنیده ام ای کاش می شد پناه برد به دشت تغافل دل تا درآن جا راه سرنوشت را طی کنم و با دستانم احتدام نورش را لمس کنم تا دیگر وجودم شبنم را لکه ننگی بر بالین خود ، و خورشید را کره اثیری که تمام هستی ام را از درد به کبودی می کشاند ، نداند

پاورقی : گزیده ای از متن زیبای خانم آفرین ، یکی از دوستان جاویدان
پاورقی : در آینده منتظر خواندن آثار بیشتری از او باشید

Friday, July 02, 2004

بزار آدما بدونن

چه عطری خوشبوتر از بازی گيسوان رهايت در باد و چه گل سرخی قرمز تر از شعله نگاهت که از چهره ام لبخوانی عشق ميکند؟ من تصميم گرفته ام با اين ها جاويدان بمانم و تمام فرداها را ببينم
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768