Wednesday, July 27, 2005

منتظرتم زمستون

باد ، دیوانه
پریشان چتر گندم گون زلفش
میزند بر صورتش سایه
سرخ تر از خون او گرمای فرو رفته به گونه
رنگ لبها بر بخار هر نفس مانده
دستها در هم
دکمه ها محکوم بر بستن
و تنها چشمهای بی فروغ آبیش گرمند
ای کاش من جای او بودم

پاورقی : دلم یک بلوز یقه اسکی اندامی می خواد. بافت از بالا تا پائین. یک رنگ تیره مثل مشکی یا سرمه ای پررنگ با دوتا خط پهن سفید که افقی از روی بازوهاش و سرشونش رد بشه. مثل همونائی که 30 سال پیش همه می پوشیدن

پاورقی تر : به آرش گفتم. منتظر زمستونم. فک میکنم وقتی شروع بشه همه چیز درست می شه. یک حسی دارم که پشت این تابستون همه چیز عالیه. یک جور بهشته. منتظرتم زمستون

پاورقی ترین : مثل اینکه دوباره دارم شاعر می شم

Friday, July 22, 2005

من ماندم و سکوت وسیاهی

دیشب تمام شد
امروز با پوششی سپید
پا می گذارد , بر روی پشت بام
شاید خدا کند
کوته نظری بی افکند به ما
در جستجوی نور
اما به شکرانهء جنگِ با این شب سیاه
از پشت پردهء ستاره ها
باز می آید صدا
روز می رود برای سرکشی از آسمان و من
می مانم بدون نظرکرده ای
بر سقف روزگار


پاورقی : یکشنبه 26 خرداد / هنگام طلوع روز / با چشمانی پف کرده از شب نخوابی / گوشه پنجره اطاق ، همانجایی که برای تکیه دادن جای دردناکی دارد

پاورقی تر : کامپیوترم خراب شد از بس که سوخت.....ا

پاورقی ترین : به دلیل پاورقی تر پست کردن این شعر زیادی طول کشید.... از همینجا ازش معذرت می خوام

پاورقی تر ترین : فک می کنم تو یک جمله قبلا اینی که من الان گفتم , یک نفر دیگه گفته
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند , آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند

Tuesday, July 12, 2005

ويالون

مي دونستم اگه بهش پول بدم صداي ويالونش قطع ميشه و ميره سراغ يك نفر ديگه. كاشكي بهش چيزي نمي دادم. ولي اشكال نداره. از رفتنش چند ساعتي مي گذره اما گوش كن ، هنوزم دارم صداشو مي شنوم

پاورقي : يعني هنوز داره واسه من ميزنه؟

Saturday, July 09, 2005

هيچ وقت خواب نيستم

يك چيزي رو حس مي كردم
يك جورائي ته دلم - به اندازهء پريدگي رنگ آبي ماه - سردش بود
ساعت 12 شب بود
گوشي رو گرفتم تو بقلم. يعني همونچوري كه
جلوي تلويزيون دراز كشيده بودم ، گذاشتمش روي سينه ام
هنوزم يك چيزي توي وجودم داشت خودشو به اين در و اون در ميزد
ساعت دوازده و يازده دقيقه شد. صداي تلفنم بلند شد
يك زنگ...ا
بدون اينكه بهش نگاه كنم مي دونستم تويي
زنگ دوم...ا
الان موقع اينه كه عكست به اندازه تمام صفحه بزرگ بشه
سه تا زنگ...ا
فقط صبر كردم
زنگ چهارم بود كه گوشي رو گرفتم جلوي چشمام
اشتباه نكرده بودم
پنج تا زنگ...ا شش تا زنگ...ا هفت تا زنگ...ا
شايد ترسيدي كه منو از خواب بيدار كني. عكست از روي صفحه رفت ، همه چيز ساكت شد. تلفنو قطع كردي ، اينو روي گوشي نوشته بود. شايد هم منظورش اين بود كه من گوشي رو بر نداشتم
فقط مي دونم نمي خواستم بشنوم كه چيزي براي گفتن نداري و بايد صبر كنم تا خودم همه چيزو ببينم


پاورقي : دلم مي خواهد در ديوانگي هم تنها باشم

Tuesday, July 05, 2005

فردا

اگر قرار باشد روزي درون خودت دفن شوي ، فكر مي كني كه تغييري در زندگي خودت احساس كني؟
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768