Wednesday, June 30, 2004

اعتراف

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من فقط در نیمه شب ، در گورهای تازه ، دندان طلای مردگان را می شکستم

پاورقی : مرده که دیگه دندون طلا لازم نداره . چرا باید برای برداشتنشون محکوم بشم
پاورقی : اصل شعر بالا ، بدون دستکاری های من ، از آن احمد شاملو است

Tuesday, June 29, 2004

شیطان

یک بسته ، بدون علامت پست. روش نوشته شده بود توی تاریکی باز شود.
ساعت 3 شب بود و همه چیز سیاه رنگ. چند دقیقه ای طول کشیدتا چشمام به دیدن عادت کرد
گوشه جعبه رو پاره کردم. نور ملایم قرمز رنگی ، خودش رو روی دیوار پهن کرد
برق خیره کنندش نمی زاشت تکون بخورم. دقیق تر نگاه کردم. وای خدای من
یک یاقوت بود ، به بزرگی یک کف دست ، یک یاقوت قرمز بزرگ زیبا و قدرتمند
میخواستم بهش دست بزنم ، شاید بتونم قدرتشو برای خودم بردارم
ولی یک دفعه ، مثل نگاه خیره یک شکارچی ، به من پلک زد
از وحشت خودمو چند متر به عقب پرت کردم. چراغ ها روشن شد
حالا دیگه تمام محتویات جعبه رو میدیدم. خود شیطان بود که خودشو به شب من دعوت کرده بود
و اون یاقوت درخشان ، تنها چشم روی صورتش بود
و حالا من هم یک شیطانم

پاورقی : به هیچ نوری اعتماد نکنید . ممکنه برق یک چشم باشه که شمارو هم به شیطان تبدیل کنه
پاورقی : همیشه منتظر یک مهمون ناخونده باشید

Saturday, June 26, 2004

ای خیال خوب من ، چه ساده زیبائی

یواشکی از دیوار شب طوری بالا رفتم که خورشید متوجه نشه به سرزمینش وارد شدم
آخه بزرگترین ستارهء آسمون خونهء ما
پشت یک ابر سیاه ، تنها و دل شکسته نشسته بود
دیگه به کسی چشمک نمیزد ، آخه خورشید از این کار خوشش نمی اومد
امشب هم به جرم همین بی گناهی ، از خودنمائی محروم شده بود
وقتی روی موهای قشنگش دست میکشیدم فقط توی چشمام نگاه میکرد
من هم بهش قول دادم برای نجاتش همین فردا به قصرخورشید برم
اما اون بدون هیچ دلیلی فقط گفت نه
از اون شب به بعد ، تنها رابطهء من و اون ، گل سرخی بود که هرشب روی صورت بی نورش میگذاشتم

این داستان کوتاه رو تقریبا چهار ، پنج سال پیش نوشتم اما به خاطر پست 3/4/83 نگین تصمیم گرفتم از لابلای کاغذام بازنویسی کنم

Wednesday, June 23, 2004

من

من خوب نیستم ، بیگناه نیستم ، آرام نیستم
خوشبختی و بد بختی من ، هردو ، غیر قابل تحمل اند
من پر از صداهای گنگ و آکنده از تاریکی ام
من آغشته به اشک و خون ، در آخور گرم تن غلت میزنم

Tuesday, June 22, 2004

باید خاک پای سهراب رو بوسید

زندگی سوت قطاری است که از زیر پل خاطره ها میگذرد

Sunday, June 20, 2004

محراب

حال ..... حال من بی تو ........ حال تو ....... حال نادان ..... کدام حال دانا؟
.....ديگر به قسمی پابند نيستم ....... هيچ تضمينی را قبول نميکنم
.....به قانون خودم محاکمه ميکنم و به بهشت خودم خواهم رفت
.....در هيچ افسانه ای برای پيدا کردن گمشده ای نخواهم تاخت
پس چرا با اين همه کفر کسی به ارتداد من حکم صليب نمی دهد؟....؟
.....نمی خواهم در محراب کشته شوم
دوست دارم در نيمه شبی ، در کوچه ای تنگ و مرطوب ، به ضربه کارد طمعکاری که به خاطر
فرزندان برهنه و گرسنه اش ، چشم به جيب من دارد ، به قتل برسم و مادرم او را ببخشد
.................

Friday, June 18, 2004

ابلیس

به خاطر هراس از دست دادن
چه چیزهائی را از دست داده ام
وتمام این هراسها را مدیون ابلیسی هستم
که زیر پوستم خونه کرده و منتظر استفاده از
کوچکترین موقعیت برای خفه کردن منه

Wednesday, June 16, 2004

نمیدونم کجا هستم

خودم که باورم نمیشه
شما تا حالا دیدین کسی توی 22 سالگی دندون دربیاره؟
اون عقب ها ، یک جائی توی دهن خودم
یک گوشه ای از لثم ترک خورده و سپیدیه یک دندون نچندان
کوچیک متولد شده
دقیقا مثل بچه های چند ماهه ، دیشب تب هم داشتم
حس بچگی ، حس خوبیه
همش دلم میخواد برم تو بقل مامانم
ای کاش دوباره متولد میشدم
اما نمی دونم تولد این دندون تازه
می خواد چی بهم بگه و چی رو ثابت کنه؟
اینکه هنوز با این همه راهی که رفتم ، باز هم راه زیادی برای رفتن دارم
یا اینکه تاحالا از جام تکون هم نخوردم

Tuesday, June 15, 2004

یک پست سپید برای دوستان و تحول خودم

کاغذ سفید

زندگیم مثل یک کاغذ سفید ، پاک و دست نخورده بود
توی خط گنگ سرنوشت من کسی دست نبرده بود
وتنها کسی که برای شکستن این یکنواختی
از هیچکس اجازه نگرفت ، فقط تو بودی
اومدی زندگی سادم رو تزئین کردی
تو به من عشق رو نشون دادی و ترسیم کردی
وحالا دنیا چقدر برام زیبا شده

Monday, June 14, 2004

به همین راحتی من را هم کشت

وقتی که می توانستی برایم از عطر یاسهای سپید تعریف کنی
چه لزومی داشت که ناعدالتی روزگار را در گوشم فریاد کردی؟
حالا که من مرده ام ، پس راستش را بگو
برای رسیدن به من چند نفر را کشتی؟
و پس از مرگم به آنچه می خواستی رسیدی؟
من هم آرزو دارم که مرگت را ببینم
و به تلافی تمام گلهائی که برایم می آوردی
بر مزارت دسته های گل بچینم

Friday, June 11, 2004

بیائید و صادقانه اعتراف کنید

آیا همهء شما بی گناهید
آیا همهء شما سر براهید

Thursday, June 10, 2004

بی رحم

آنکه ناخواسته مرا به دنیا آورده
از شندیدن اولین گریه ام همیشه لذت برده
و روزی هم بی رحمانه تنهایم خواهد گذاشت
همان مهربان ترینی است که
بهشت را برای زیر پاهای او آفریده اند

Wednesday, June 09, 2004

خواب خدا

منتظرم که خواب به سراغ چشمان خدا برود
تا کلید بهشت را از گردنش باز کنم

Tuesday, June 08, 2004

گنهکار

اشک بریز
آن لحظه که عشقت را به قیمت یک بوسه فروختی
فکر میکردی که چنین روزی حسرت گران شدنش را بخوری
اشک بریز و تنها اشک بریز
که تنها اشک ریختن حق توست

Monday, June 07, 2004

هدیه صدسالگی

برای جشن صدمین سال تنهائی من
تنها هدیه اش این بود که
باز هم با گوشه نگاه سردش
با تمام بی تفاوتی هائی که در عالم وجودش داشت
و بدون اینکه حتی بخواهد چیزی به خاطر بیاورد
بیشرمانه ، فقط برای چند ثانیه به من خیره شد

Saturday, June 05, 2004

انعام خدا

وقتی که خدا ، خسته و گرسنه ، به مهمانخانه ما رسید
به من گفت فرشته ای که مرکبش بوده ، خسته است
و وقتی از تیمار کردن فرشته خدا برگشتم
بدون اینکه انعامی به من بدهد
از پنجره پشتی فرار کرده بود

سلام به بر و بچه های صومه سرا

سلام ! چطورید ؟ اونجا آب و هوا چطوره
چی کار میکنید با امتحانها
( آخه حمیدرضا ، برادرم رو می گم ، توی صومه سرا دانشجوی حسابداریه )
همتون موفق باشید و جاویدان

Friday, June 04, 2004

دعوتت می کنم که بیایی

من قصر آرامشم را در پشت دیوارهای بلند شب ساخته ام

فردا

منتظر فردا نباشید
چه بخواهید و چه نخواهید
ناخوانده و سرزده
خودش خواهد آمد
و این خود بیانی از جاودانگی است

Thursday, June 03, 2004

همه منتظرند تا دست از پا خطا کنی

زندگی زندانی است که بیش تر از زندانی ، زندان بان دارد

سلام ، اجازه هست که

شکوفا شو
درها و پنجره های خود را از هم بگشا
بگذار باد و باران و آفتاب به درون آیند
بگذار مردم بر تو وارد شوند و تو بر آنان مهمان شوی
این تنها راه است تا از راز شگفت انگیز زندگی آگاه شوی

Wednesday, June 02, 2004

دعوت عشق

شبهای درازی است که در خلوت دل بیدارم
در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم

زندگی کوتاه است

زندگی کن و بگذار هر ممکنی پیش بیاید
بخوان ، پایکوبی کن ، فریاد بزن ، گریه کن ، بخند
عشق بورز ، مکاشفه کن ، بپیوند ، تنها بمان
به بازار شو و گاه در کوهسار بیتوته کن
زندگی کوتاه است ، آن را سرشار بگذران تا آنجا که می توانی
و تلاش نکن که در برابر این نیاز مقاومت کنی
اینگونه است که کوتاهی اش برای تو همیشه جاوید می ماند و به انتها نمی رسد

Tuesday, June 01, 2004

دستشان را در دستت بفشار

مردم را عاشق شو
در روح ایشان جستجو کن
اگر چنین کنی نیازی به سینما نداری
و نیازی به خواندن داستان نیست
هر انسان داستانها و فیلمهای بسیار در خود دارد
ولی ما به مردم گوش فرا نمی دهیم
ما چهره در چهره به مردم نظر نمی کنیم
دست ایشان در دست نمی فشریم
پس ، روزی ، خود نیز فراموش خواهیم شد

خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت ها

این متن آتشین ، گزیده ای از دست نوشته های استاد مصلم شکایت - کارو - است

.................
خدایا ، خالقا
بس کن جنایت ها
تو در قرآن جاویدت هزارتا وعده ها دادی
تو خود گفتی که نامردان بهشت را نمی بینند
ولی من دیده ام نامرد
نامردی که از خون و رگ مردان عالم کاخ می سازد
بیا بنگر بهشت کاخ آنان را

توخود گفتی اگر اهریمن شهوت
بر انسان حکم فرما شد
من او را با صلیب خشم خود مصلوب میسازم
ولی من دیده ام
چشمان شهوت بار فرزندی
که بر اندام لخت مادرش ، دزدانه میلغزد
.................
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768