Saturday, February 26, 2005

673

خوش به حال رابطه
خوش به حال یک سلام
خوش به حال تلفن
خوش به حال دیوونه

Thursday, February 24, 2005

گناه

به دلم افتاده است
که ازم می پرسد
رنگ چشمان تو آن شب که هوا نور نداشت
تا کجا ها را دید؟
و خودش می داند
بی گناه هم که نبود

Wednesday, February 23, 2005

باور

چرا برای شکستن عینکم کسی به من حق نمی دهد؟
چرا برای رسیدن به سال نو
کسی به ساعت من راه نمی دهد؟
و چرا کسی به جغد من عیدی نمی دهد؟

Tuesday, February 22, 2005

فروش اقساطی

پاورقی : دل خوش سیری چند؟

Sunday, February 20, 2005

پرباش

خانه ام تاریک است و سکوتش میرسد تا خورشید
و جوابم این است
آینه در آینه هزار شمع می شود شعلهء کوچک من
پس به خورشید نخواهم پیوست ، چون که او هم هیچ است

Saturday, February 19, 2005

شاید

هرروز می اومد پشت پنجره و اونقدر منتظر می موند تا مسعود از مدرسه برگرده و اون بتونه نگاش کنه. مثل همیشه کلیداشو از جیب چپ شلوار جینش در می آورد و با دندوناش کلید درو از بین باقیه انتخاب می کرد. بعد دوباره با همون دست چپش کلیدارو از دهنش پس می گرفت و درو باز می کرد. وقتی برمی گشت تا درو پشت سرش ببنده باز هم متوجه دخترکی می شد که مثل هرروز پشت پنجرهء روبرو بهش زل زده و بعد درو می بست. از اینجا به بعدشو دیگه دخترک هیچی نمی دونست. مسعود هم نمی دونست چرا حتی برای یکبار هم که شده نتونسته نسبت به اون حسی داشته باشه. حتی این سماجت اون باعث شده بود که تا حدی هم ازش متنفر بشه. پله ها رو دوتایکی می رفت بالا تا توی اطاقش. یک سرکی به پشت پنجره کشید. نیلوفر هنوز اونجا بود. صدای زنگ تلفن اومد. مسعود می دونست که خودشه. گوشیو بر نمی داشت. اما صدای زنگ هم نمی خواست قطع بشه. از کوره در رفت. تلفونو از پریز کشید پنجره رو باز کرد و گوشیو پرت کرد وسط خیابون. رو به نیلوفر کرد و فقط داد زد دست از سرم بردار. بخار هوائی که از دهنش بیرون می اومد ، سرمای اون روزو درجه می زد. مسعود دید که از توی چشمای دخترک یک گوله اشک سر خورد پائین ، گوشی از دستش افتاد و با دست دیگش جلوی دهنشو گرفت. اما خیلی با عصبانیت و بدون اینکه عکس العملی به نیلوفر نیشون بده با قدرت تمام طوریپنجره رو بست که گوشه شیشه ترک برداشت. پرده رو کشید و خودشو محکم پرت کرد روی تخت خواب. حالا چند ساعتی گذشته بود و مسعود فقط به یک چیز فکر میکرد. اینکه بهش عادت کرده بود. یعنی نسبت بهش یک احساسی پیدا کرده بود. دلش واسه اون گولهء اشک هری میریخت پائین. پشیمون شده بود. دوید کنار پنجره و پرده رو تا آخر باز کرد اما کسی اونطرف نبود. حتی یک ساعت بعد هم کسی نیومد. تمام شبو بیدار بود اما تمام چراغ های خونه روبروئی خاموش بود. فردا موقع برگشتن از مدرسه هم کسی به دیدنش نیومد. دیگه خیلی دیر شده بود. اونا چند سالی می شد که از اون خونه رفته بودن. اون روز هم نیلوفر می خواست به مسعود جریان همین اسباب کشی رو بگه که اونجوری شد. حالا مسعود میرفت دانشگاه. اما هنوز هم ساعتها پشت در می ایستاد تا شاید فقط یکبار دیگه از پشت اون پنجرهء خالی ، دوتا چشمو دوباره ببینه

Friday, February 18, 2005

ساندویچ

یک میز آینه و یک صندلی خالی عقب کشیده شده ، روی یک تابلو نقاشی شده. تابلوی نقاشی روی دیوار خاکستری رنگی چسبیده که پشت جلد مجله آرشیتکت چاپ شده. اون مجله توی دست یک رهگذریه که توی عکس داره از پشت سر بابا رد میشه. خاطرهء اون عکس توی فیلم مهمونی شب عید پارسال بود که اونم توی ویدئوئی که دزد برده گیر کرده بود. حالا که اون دزده پیدا شده ما فقط یک ویدئو داریم که هیچی توش گیر نکرده

پاورقی : فقط یک جور رفع تکلیف

Monday, February 14, 2005

قصه

کاشکی یکی بود ، یکی نبود
غیر از خدائی که کاشکی مهربون بود هیچکی نبود

حس

وقتی که از بالای درخت یقهء کت یکی رو که داره به خودش عطر میزنه ، نشونه می گیری و درست هم میزنی به هدف ، اصلا احساس نمی کنی یک کلاغی و انسان یک مخلوق برتره

پاورقی : ای بابا مواظب باش ....ا

کور

اگه احساس کردی که تمام دنیا دست به یکی کرده تا پات به هر صندلی ای گیر بکنه ، اگه از هر چارچوبی که می خوای رد بشی محکم می خوری به در ، اگه هیچ چیزی از زندگی رو نمی بینی و اگه همه چیز برات تیره شده ، فقط کافیه که اون عینک آفتابی رو از روی چشات برداری

Thursday, February 10, 2005

برف

و وقتی که با بی قراری خود تنهایم ، باز میروم که بخوابم . در خواب من ، مه ، ممنوع است . در خواب من کسی نمی خواهد که بخوابد ، چون بی قراری ممنوع است.......ا

پاورقی : کلی چیزی واسه نگفتن....ا

Sunday, February 06, 2005

مجازات

همه اندوههایم را در پائیز جمع کردم و آنها را در باغم به خاک سپردم. و چون بهار بازگشت و تابستان فرا رسید تا با زمین همبستر شود ، گلهای بسیار زیبائی در باغ من روئید که با دیگر گلها تفاوت داشت. همسایگانم برای تماشای گلهای باغ من آمدند و همه آنها به من گفتند : آیا در فصل خزان از بذرهای این گلها به ما می دهی تا در باغ هایمان بکاریم؟
اندوه در من است. دستاهای تهی ام را به سوی مردم دراز کردم اما کسی چیزی در آنها ننهاد...ا
نا امیدی در من است . دستای پرم را به سوی مردم دراز کردم اما کسی چیزی از من نستاند...ا

Wednesday, February 02, 2005

کاناپه

مثل همیشه وقتی کلیدو میندازی و درو باز می کنی ، ساعت از دو و نیم گذشته. همون خستگی دیروزی رو دوباره با خودت می یاری خونه. مثل همیشه کیفتو میندازی روی میز ، مثل همیشه با کفش میای تو و مثل همیشه ولو میشی روی کاناپه. سرتو تکیه میدی به پشتی و با بی حوصلگی به همون گوشهء دیروزی سقف خیره میشی. یک چیزی توی سرت تکون می خوره و میخوای که مثل همیشه نری لباساتو دربیاری ، دوش بگیری و فکری واسه نهار بکنی... اینبار از جات بلند میشی و بدون اینکه از کسی بترسی سیگارتو همونجا توی حال روشن میکنی. موقع بیرون رفتن کفشاتو درمیاری تا برخلاف همیشه پابرهنه بری پیاده روی ، آخه واسه من سنگ فرش هر خیابان از طلاست
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768