Tuesday, February 27, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iii )

همه جا ساکت شد... ساکت شد... توی گوشام بد جوری زنگ میزد. مچ دستم انگار اینکه محکم به جایی خورده باشه ، سنگینی اسلحه رو بیشتر نشون میداد... ترسیدم... انگشتمو که ماشه رو هنوز عقب نگه داشته بود ، ول کردم. بازم ترسیدم. دستم یک کمی شل شد و نفسمو خیلی آروم دادم بیرون. می ترسیدم. زانوی چپم یک کمی لرزید. چشمامو باز کردم اما هیچی نمی دیدم. بوی سوخته گلوله منو تکون داد. مثل یک بیهوشی که آب روی صورتش بپاشن تازه تونستم جلومو ببینم. همونجوری روبروم نشسته بود. خشکش زده بود. مثل مجسمه. فک می کنم قلبش نمی زد چون سینه اش بالا و پائین دیگه نمی رفت مثل وقتی که داشت چرت و پرتاشو میگفت. چشماش بسته بود و دهنش نیمه باز. تمام پیشونیش لکه های عرق داشت و صورتش بیرنگ تر از سفید بود... دوباره ترسیدم. نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. به خودم فحش می دادم که این چه غلطی بود کردم... اگه کشته باشمش چی؟ می ترسیدم. پشیمون بودم حتی از تعقیبش... آب دهنمو خیلی محکم قورت دادم. فقط می تونستم با چشمام روی بدنش یا روی زمین دنبال لکه های خون بگردم... اما اینکه هیچ رنگ قرمزی نمی دیدم داشت گیجم میکرد. صداش کردم... مثل یک آدم برق گرفته پلکاش از روی هم پرید و مثل اینکه بادکنکی رو بترکونی ، یک گوله هوای داغ از وسط گلوش زد بیرون... مردمک چشماش تا جایی که امکان داشت باز شده بود اما مطمئن بودم توی اون چند ثانیه اول اونم هیچی نمی دید. همه چیز دوباره ساکت شد. سکوت محض. دستاش شروع کرد به لرزیدن. هنوز توی صورت من خیره بود. ترسش بیشتر شده بود و همینطور داشت می لرزید. نگاهش به سمت راست چرخید و رفت بالا. به خودم نگاه کردم. جلوش ایستاده بودم و دست راستم رو به بالا بود. یادم نمی اومد کی جهت اسلحه رو عوض کرده بودم. خیلی ترسیده بودم . انگار لرزش دستای اون داشت به من هم سرایت می کرد. دوباره به هم خیره شدیم. اشک داشت از چشماش می اومد اما با اشکای چند لحظه پیش خیلی فرق داشت. نمی دونم چطوری بود اما فرق داشت. دهنشو بیشتر باز کرد. صداش درنمی اومد. جیغ کشید. هنجره اش عمل نمی کرد. فقط یک صدای گنگ از خودش در آورد. اما همین واسه به هوش آوردنش کافی بود... شروع کرد به جیغ کشیدن... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
خوب... از داستان دور شدیم یک کمی... گفتم که تغییراتی توی قیافه ام دادم که تو تحقیقات خیلی زود شناخته نشم. هر روز هم یک ماشین از یکی از بچه ها میگرفتم و ماشین خودمو میدادم تا زیاد مشکوک نباشم توی رفت و آمدام. خلاصه شده بودم یک کارآگاه... تجربه جالبی بود ولی همیشه یک چیزی همرام بود که نگران کننده اس.

Sunday, February 25, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle…( ii )

خلاصه این آقا دوست من خورده شیشهء توی جنسش از من بیشتر بود همیشه. کی میگه یک دوستِ یک کمی خلافکار بده؟ هر کسی یک جایی به درد آدم میخوره بالاخره. ازش یک چیزی خواستم. اونم خیلی خونسرد واسم آورد. چهارمدل مختلفشو هم آورد. از ترس تمام خون بدنم جمع شده بود توی سرم. یدونه روسی کوچولوشو انتخاب کردم. نمی تونستم بگم خوش دست یا نه. اما همینکه همراهته بد جوری بهت احساس قدرت میده. از خودت خوشت میاد هر وقت لمسش میکنی تا بفهمی هنوز سرجاش هست یا نه. خیلی نو بود. نمی دونستم از کجا آورده بودش. گفت به من هیچ ربطی نداره. منم خیلی زود قانع شدم. صد و چهل تومن شد پولش با یک خشاب که توش 8تا گلوله داشت. نمی دونم وقتی پولشو میدادم داشتم به چی فک می کردم. یعنی واقعا می خواستم با اون اسلحه کمری چیکار کنم؟ ممکن بود بکشمش؟ به قول آرش نه خره! اما حالا دیگه خریده بودمش. شاید به خاطر اینکه قضیه واسم جدی بشه یا اینکه خواسته باشم یک کاری انجام داده باشم. ماجرایی که ممکن بود آخرش هیچی نباشه. شاید هم به همین خاطر خریدمش که اگر آخرش هیچی نبود ، خودمو بزنم... نمی دونم. واقعا نمی دونم. اما بیشترین چیزی که از جلوی چشمم میگذشت این بود که افتاده به پاهام و داره التماس میکنه که نکشمش... بعد دوربین میچرخه و منو نشون میده. صورتم قرمز شده ، دندونامو روی هم فشار دادم ، رگ های گردنم زده بیرون و تند تند نفس میزنم و گاهی از لای دندونام آب دهنم میپاشه بیرون. اسلحه رو گرفتم طرف صورتش و تحدیدش میکنم که همه چیزو همونطوری که هست تعریف کنه...
زودباش لعنتی... اون دهن گشادتو باز کن تا مثل یک تیکه کثافت لهت نکردم... بگو...
و اونم شروع میکنه به هزار دلیل و مدرک آوردن که خودشو تبرعه کنه. گریه میکنه... معذرت می خواد... میگه همه چیزو جبران میکنه... قسم میخوره که دیگه به کار کسی کاری نداشته باشه... قول میده که حتی از این شهر بره گم بشه... اما من دیگه گول این حرفاشو نمی خوردم... می دونستم که اون یک دروغگوی بزرگه. بازم داشت همه چیزو ماست مالی میکرد. اما نمی دونم چرا جدیت منو هیچوقت باور نمی کرد. داشت این خر فرض کردنای من ، یواش یواش از کنترل خارجم می کیرد. زانوهاش جسبیده بودن به زمین و تقریبا فقط شونه هاش واسه تکون دادن دستاش ، حرکت می کرد. فقط توی صورت من زل زده بود موقع التماس کردن. به تمام اجزاء صورتم. می خواست از کوچیکترین حرکت مثبت صورتم ، واسه خودش دنبال یک نقطه شروع بگرده و ببینه نسبت به چی از خودم انعتاف نشون می دم تا همونو واسه خونسرد کردن من اسلحه کنه و یک جوری خودشو نجات بده. حتی می ترسید یک لحظه به نوک چیزی که به سمت صورتش گرفته شده و گاهی فاصله اش تا روی گونه اش کمتر از یک نفس میشه ، حتی دزدکی ، نیم نگاهی بندازه... هنوزم داشت به همون شیوه خودش ادامه میداد. از تفاوتش با دیگران حرف میزد. از اینکه به من گفته بود به خاطر بعضی چیزا حق داره حتی به من هم شک کنه. از اینکه حرفای اون دخترو واسه شخصیت خورد شدهء خودش یک توهین بزرگ می دونست. از اینکه اون بیشتر از من دلش میخواد یکی پیدا بشه و آدرس اونو بهش بده تا اینکه اونم بتونه تو این انتقام شریک من باشه. خودشو بیگناه ترین آدم توی این ماجرا می دونست. دائما این جمله رو تکرار میکرد که هیچکس به اندازه اون اذیت نشده و هیچ کس به اندازه اون مورد تحقیر قرار نگرفته... بعد ساکت میشد و با دستای گره کرده از ادامه صحبتاش فقط طوری توی چشمای من نگاه میکرد که منتظر تسلیم شدن من بود... اما دیگه من اون آدم چند روز پیش نبودم... منم توی چشماش خیره شدم. خیره تر شدم. یک دفگی احساس کردم دندونای علقم بدجوری دارن روی هم فشار میارن. لبام محکم به هم چسبیده بودن و دهنمو قفل کرده بودن. چشمام در حال تیز تر شدن بودن و ...
همونطور که روی زانوهاش نشسته بود، می تونستم رنگ سفید احساس خطر کردنو ببینم که داشت توی صورتش پخش میشد. یک کمی خودشو کشید عقب. خیلی کم. فقط به اندازه چند سانتیمتر. یعنی به اندازه تمام توانش. چشماش گرد شده بود و توی صورت من دائما می چرخید. مثل اینکه چیزی رو احساس کرده باشه خیلی آروم و زیر لب چند بار پراکنده اسممو زیر لبش صدا می کرد... اولین باری بود که می دیدم با لکنت حرف میزنه... هر بار که صداش به گوشم میرسید، فشار دندونای کرسی ام روی هم بیشتر میشد و چشمام تیز تر... چندتا قطرهء عرق رو پیشونیش پیدا شد. حالا دیگه رنگش سفید شده بود. کاملا فهمیده بود که واسه پرده ای که بازی کرده بود ، اصلا هنرپیشه خوبی نبوده... چشمامو بستم و با تمام انرژی ام داد زدم : دروغگوووووووووووووووووو... بنگ...ا
...

...

Friday, February 23, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle… ( i )

سه روز طول کشید تا بالاخره رفت سراقش. شنبه ، یکشنبه ، دوشنبه وامروز که سه شنبه اس ... شکایت کلانتری واسم هیچ نتیجه ای نداشت. از لحاظ علمی - کلانتری - پزشکی ، مدارکم کامل نبود. البته حق با اونابود. اگه از یک بعد دیگه به ماجرا نگاه می کردم ، همه چیز یک ادعا به نظر میرسید. آخه کی باورش میشد داستان منو؟ هیچکس... حتی خودم هم گاهی به خودم شک میکردم.... بگذریم ، به هر حال من تصمیم خودمو گرفته بودم تا ته این ماجرا برم. تنها چیزی که احتیاج داشتم یک کم کنجکاوی بود توی زندگی یک نفر دیگه. اما یک مشکل هم سر راه بود و اون این بود که من همون یک نفر رو حتی نمی شناختم. حتی به وجودش هم شک داشتم. واقعا ممکن بود همچین شخصی اصلا حقیقی نباشه. واون عکس هم صرفا مدرکی برای اثبات وجود یک شخص خیالی بود که فعلا تنها سر نخ برای شروع تحقیقاته. باید از یک جایی شروع میشد دیگه... قدم اول : تغییر محسوسی توی ظاهر لازم داشتم. نمی تونستم واسه کوتاه قد شدن پاهامو ببرم. یا یکشبه اونقدر بخورم تا چند کیلو اضافه وزنم منو تغییر بده. اصلا راضی نبودم اما چارهء دیگه ای نبود. موهام. موهای بلندم. و صورت ریش فرش شده. حالا هیچکدومو نداشتم... ولی خودمونیم ، کلی قیافه ام عوض شده بود. شاید هم عوض تر شده بود. شماره دو : یک ماشین قرضی واسه تعقیب و گریزهای احتمالی به صورت ناشناسانه. البته از قرار روزی یک ماشین ، سه روز ساکت و یک ماشین هم واسه روز چهارم ، یعنی همون سه شنبهء خودمون ، سرجمع ، روی هم رفته میشه گفت توی این عملیات از چهارتا ماشین استفاده شد. راستی یک چیزی که فراموش کردم بگم. هفته پیشش ، دقیقا همون روزایی که از عصبانیت احساس میکردم از پشت تلفن دارم گردنشو فشار میدم تا خفه بشه ، همون چهار شنبه که توی خیابون یک طرفه اون یارو پیرمرده ورود ممنوع اومد و من همچین از پشت فرمون داد میزدم که تمام خیابونو دنده عقبی برگشت و از ماشین پیاده شد و ازم معذرت خواهی کرد، همون روزی که بدجوری وحشتناک بودم، خلاصه اتفاقی توی خیابون یک دوست قدیمی رو دیدم. دوست که نه ، یک جورایی همو میشناخیم. نمی گم چجوری چون مطمئنم دردسر ساز میشه... ا
پاورقی : اگه گفتی اون جمله خارجی که واسه اسم ماجرا گذاشتم از کجا اومده ؟
پاورقی تر : مواظب باش گول نخوری، اصلا جایی نرفته بود که بخواد از جایی بیاد
پاورقی ترترین : حالا حالا ها ادامه دارد. واستون متاسفم

Tuesday, February 20, 2007

همون شبی که تا صبح بارون اومد

باران
رویاست
میان بالهای شب می خزد
به پنجره های بسته دست می کشد
و در میان رازها راه میرود

باران
رویاست
آرزوها را صدا میکند
درگوچه های گذشته ، قدم میزند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند...ا

باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهند شد
تو نیز بارانی
میان رویاهای من ، تا صبحدم قدم میزنی
رازها را نوازش میکنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی...ا
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768