Monday, August 30, 2004

تسلیت

یک قاب خالی و چندین سال خاطره
یک نوار پهن مشکی به نشانهء دوری در شبی سخت و طلوعی بی آرزو
لبهائ نازکی که به بهانهء طعم پدر ، هر روز عکسی را لمس می کنند و رویاهائی شبانه که همه به او ختم میشوند
.........
ای صاحبان سایه های پراکنده ، بگذارید کنار بروند تا یکبار دیگر بتواند در آغوشش بگیرد


پاورقی : دقیقا ناریخشو نمی دونم اما به شعاع همین یکی دو روز به سالگرد شبی میرسیم که من تمام داستانشو با جرئیات کامل از دختری که پدرشو برای یک مسافرت طولانی بدرقه کرده شنیدم
پاورقی : اسمتو ننوشتم چون با خودم فکر کردم شاید نخوای این تنهائی رو با کسی قسمت کنی
پاورقی : از طرف من و آرش

Sunday, August 29, 2004

من

آن کسی که مرا برای خویش امیدی می داند ، در حقیقت خود را فریفته است

Saturday, August 28, 2004

تماشا

یک جادهء خاکی ، دیوارهائی قطور از جنس کاه گل ، دهی در میان فرسنگها خشک سالی و میرآبی فانوس به دست که به عادت پدرش او هم شبها خواب ندارد. همانطور که دیگر ، جویها آب ندارند. سوسوی آخرین نفت چراغ هم خواموش می شود و چقدر ماه اینجا زلال است

Friday, August 27, 2004

موضوع

تلخی قهوه و لذت به دست گرفتن یک فنجون
حبهء قند غرق میشه و قاشقک هم کمکش میکنه
اما این شیره که رنگ کرمیو بهش می بخشه
نیم جرعه ای نوشیده میشه و از عمق این اقیانوس هم کم میشه
چربی رنگداری به دیوارهء سفید فنجون سانتی متر میزنه
تق ... صدای برخورد نلبکی
انگشت با پوستهء میز چوبی عشق بازی میکنه تا ادای تفکر کامل بشه
خیره شدن به پنجره ای که پشتش هیچ چیز نیست و باز هم تکرار
اما این بار هم چیزی نوشته نخواهد شد
چون یک بعدازظهر جمعه است

Wednesday, August 25, 2004

شکستنی

مغزهائی از جنس بلور
قلبهائی از جنس بلور
در میان شفافیت هر دویشان جز پاکی هیچ نیست
اما هر بلوری ، روزی محکوم به شکستن است

Tuesday, August 24, 2004

عروسک

قطره ای چکید
نه از ارتفاع ابرها
از کنار آخرین مژه قلتید
در شیب گونه سُر خورد و از میان پرزهای صورتش ، فقط یقهء نازک پیراهنش را تر کرد
این بار دخترک کبریت فروش در شوق لباس مخملی عروسک نمی شکست
این اشک عروسک بود که حسرت آغوش گرم دخترک را همراه عمر خود به اطاق یک اشراف زاده می برد
بازوی خدا اندام سرد کبریت فروش را به آسمانها همراهی میکرد
دخترک دستش را از روی شیشهء ویترین مغازه برداشت اما رد پای آخرین گرمای بدنش روی آن جامانده بود و این تنها یادگاری است که برای عروسک می ماند

Sunday, August 22, 2004

پیچک

مثل یک پیچک محکم به پاهام چسبیده بود اما قصد نداشت خودشو بالا بکشه. اون فقط می خواست منو پائین نگه داره

Friday, August 20, 2004

بابا

یک ساعتی بیشتر نبود که بابا از سرکار برگشته بود ، شام خورده بود و دختر کوچولوش توی بغلش لم داده بود. دیگه ماه هم داشت از وسط آسمون رد میشد و صدای تلویزیون هم نمی تونست سرگرمش کنه. پس برای جبران تمام تنهائی روز گوششو چسبونده بود روی سینهء باباش ، به حرکت ابروهاش خیره شده بود و لذت می برد. دستای کوچیک و تُپُلیش ، ته ریش یک مرد خسته رو مالش میداد و پوستش از قلقلکی که می شد خوشش می اومد. یک لبخند آشنای هر شبی که معنیش این بود : دیگه باید خوابید. نوازش موهای بلند و طلائی ، بوسیدن یک جفت چشم آبی روشن ، نوک انگشتی که اول روی نوک دماق کوچیک و قرمزش فرود میاد و از روی لبای کپلی و بی رنگ دخترک بلند میشه... بابا تکونی میخورد و پاهای نازک دخترش به زمین میرسید. لباس یکسرهء سفید و بلندش که دو تا دکمه بالاش از روی تنبلی بسته نشده بود نمی زاشت قدماش بلندتر از سنش باشه... دستش دیوار رو لمس میکرد تا به در اطاق برسه و از اونجا به بعدشو از بَر بود. جلوی تخت زانو میزد و بدون اینکه سرشو برگردونه قاب عکس کوچیک روی پاتختی رو پیدا میکرد. مامانومییوسید و یواش از گوشهء لحاف میرفت زیرش. براش فرق نمی کرد که چراغ روشن باشه یا نه ، حتی اینکه قبل از خواب حتما چشماشو ببنده. اما بابا خوب میدونست وقتی که آدم خوابه پلکاش بهم می چسبه. برای همین اونقد کنارش میموند تا صدای نفساش عوض بشه... قابِ روی پاتختی رو صاف میکرد و بدون اینکه نگران بشه کسی از تاریکی میترسه آخرین آباژور روهم خواموش کرد. آخه صاحب اون موهای بلند طلائی ، اول قدرت چشمای آبیشو از دست داده بود و بعد هم مامانشو... و از اونجا به بعد نوبت تنهائی بابا میشد

Thursday, August 19, 2004

زندگی

یادمه بچه که بودم جلوی خونمون یک بچه گربه رفت زیر گاری و کمرش شکست. ازش خون میچکیدو ونگ میزد.با پنجه هاش توی گِل کوچه خودشو میکشوند. معلوم نبود به کی التماس می کرد اما حسابی درد میکشید. پیدا بود که میخواست از خودش ، از جسمش که به اون چسبیده بود فرار کنه. اما می خواست زنده هم بمونه... نمی دونست که زندگی چیه اما تنش اونو ول نمی کرد و دردش همه جا دنبالش می اومد و نمی خواست که اون بمیره

Tuesday, August 17, 2004

دفاعیه

دیدم نگین راست میگه. من خیلی بی شعورم که هرچی به دستم میاد پرت میکنم اون بالا بالاها. حالا یک تیکه رو گم کردم ، ولی خوشبختانه می دونم چیزی رو که به هوا پرت میکنی باید از روی زمین برش داری
سرمو انداختم پائین و رفتم دنبال چیزی که یک گوشه منتظر نشسته تا من پیداش کنم. بین مردم خیلی چیزا برای برای پیدا کردن هست که یک نفر گمشون کرده. اما همیشه اون چیزی رو که دنبالشی به دست نمی یاری.
وقتی روی زمین دنبال چیزی می گردی دائماً مجبوری خم بشی و جنس همه چیزو لمس کنی وگرنه دلت آروم نمی گیره و حالا با این همه آشغال که همه جا پخش شده و منم برای دیدن یک نشونهء آشنا خوب وارسیشون کردم ، دستام خیلی کثیف شده. اونقد کثیف شده که حتی صابونایی که توی مدرسه نا خواسته به دستامون می مالیدن هم تمیزشون نمی کنه. اما با همین دستای کثیف هم ، من همونی هستم که بودم. من همونی ام که بزرگترین لطف خدا رو توی قبله نوشتم. من همونی ام که به تمام معتادا ، توی خدافروش ، گفتم وقتی دیگه چیزی براتون نمونده هنوز یک چیز دارید و گفتم که مردم خودخواه ، حاظرن برای آرامش خودشون توی سلولی از بهشت ، بشینن و بنوشن و نشنون. اما این بهشتی که زندون داره فقط تا قبل از مرگ دووم می یاره. پس عدالت برقراره. اگر اینجا نشد ، اونطرف حتماً هست چون یک عده همین طرفو به جای بهشت قبول دارن و اونطرف نوبت باقیه ست. اما از اونجائی که بعد از رای دادگاه یک نفر همیشه ناراضیه خواستم که به قانون خودم محاکمه کنم تا اگر کسی هم خواست حتی توی دلش به نا عدالتی فحش بده ، روی کمونش به فقط به طرف من باشه و فقط من


پاورقی : توی شلوغی امروز در مورد کسائی نوشتم که نمی دونن زندگی چیه ولی حاظر هم نیستن که بمیرن. راستشو بخواین حس خودم بود. توی پست بعدی بخونیدش

Monday, August 16, 2004

اسیر

زندانیم. نه به جرم نافرمانی و تنها به دلیل جهنمی نبودن در سلولی از بهشت اسیرم. این بار خدا هم برای بهشتش زندان ساخته. حاظرم آرامش این اسارت را با آزادی در سرزمین گنهکاران ، با کمال میل تعویض کنم. می خواهم جهنمی باشم و فریاد بزنم امّا بی تفاوت به صداهای آن سوی دیوار ، چیزی ننوشم

Saturday, August 14, 2004

من اولین نفرم

من اولین کسی هستم که شکوه قدرت را در امواج آرام ساحلی دیدم. من اولین کسی هستم که به قلب نارنجی غروب دست درازی کردم و اولین کسی هستم که از باغ سیاه آسمان ستاره دزدیدم
پس می خواهم اولین کسی باشم که از دیوارهای بلند جهنم خدا می گریزد و اولین کسی باشم که به جائی که خدا نیافریده فرار می کند

Thursday, August 12, 2004

فراموش نشده

دخترک روی سنِ کاباره میرقصید ولی نمی خندید. 5 سال از شروع کارش میگذشت امّا دیگه اون دختر بچه ده ساله نبود. این لباس اینقدر برای او برهنه محسوب میشد که از سرخیه خجالت، گونه هاش احتیاج به گریم نداشته باشه. اون بر عکس دخترای دیگه به این کار عادت نکرده بود. بلافاصله بعد از تموم شدن برنامه هاش ، همیشه غیبش میزد و هیچوقت منتظر گرفتن دسته گلهائی که مشتریا براش می فرستادن نمی شد. آخه هروقت که کلیدو توی در مینداخت تا وارد خونه بشه ، یک غنچهء نیمه باز رُز ، از روی چارچوب ، یواش می افتاد روی موهاش. اون میدونست که فراموش نشده امّا هیچوقت به یاد نمی آورد که باید چه کسیو فراموش نکنه. گل سرخو از روی موهاش پاک می کرد و تمام درامدشو میزاشت روی بالش پدری که از نعشگی نفهمیه بود نصف سیبیلاشو سوزونده. یواشکی میخزید زیر پتوی زبری که براش حرمت مسجدُ داشت. آخه فقط اون موقع بود که وقت میکرد از خدا بخواد لااقل نیمی از خوابایی رو که میبینه ، براورده بشه ، و اگر این اتفاق می افتاد ، دیگه لازم نبود هر روز صبح زود از خواب بیدارش کنن

Tuesday, August 10, 2004

وصیّت نامه

خدا هم دیشب مُرد. وصیّت نامشو امروز خوندن. هرچی داشت بین چند تا فرشته تقسیم کرده بود. بادو داده داده بود به یکی ، بارون رو داده بود به یکی ، یکی صاحب ماه شده بود و یکی دیگه خورشیدو از لوستر خونش آویزون کرده بود. ستاره ها رو هم آزاد کرده بود تا از این به بعد به دستور هیجکسی مجبور به چشمک زدن نباشن. امّا به آدما هیچی نبخشیده بود. سرهمشون بی کلاه مونده بود. برای همین هم هر کسی رفت دنبال یک چیزی. اونی که خورشیدو دوست داشت ، رفت دنبال فرشته ای که حالا صاحبش بود. اونی که بارونو نعمت میدونست ، پشت سر فرشتهء بارون ایستاد.... ولی من موندم زیر طاق آسمون تا چشمک زدن ستاره های آزادو تماشا کنم

Sunday, August 08, 2004

خدای فروشی

توی بازار روز ، صدائی نازک و لرزون که خش خش کفشی همراهیش میکرد داد زده بود : خدای فروشی ، خدای خوبیه ، یه خدای ارزون ، و یواش یواش دور شده بود
شونزده سالش بیشتر نبود امّا تمام رگای دستش سوراخ سوراخ بود. خواستم دستشو بگیرم ، ولی به خودش تکونی داد و گفت دیگه چیزی برای فروش نداشتم... خداشو برگردوند روی دوشش ، جابجاش کرد ، دوباره فریاد زد و یواش یواش دور شد


پاورقی : به جای جملهء " دیگه چیزی برای فروش نداشتم " می تونین بخونین : به خدا ندزدیدمش ، مال خودمه... خداشو برگردوند روی دوشش و الی آخر

Friday, August 06, 2004

تو رو خدا آشغال نریزین

صبح که از خونه بیرون میرفتم ، یک نفر داشت کوچه رو جارو می کشید. همه جا تمیزِ تمیز شده بود
ظهر که بر می گشتم ، ته کوچه کثیف تر از دیروز بود. یک نفر تمام خاطراتشو روی زمین پهن کرده بود. یک عالمه نامه پاره پاره شده که به راحتی می شد روی هر تیکه کلمه عشق رو دید
راستی چرا عشق ، آخرش همه جا رو کثیف میکنه؟


پاورقی : دوباره رسیدم پشت چراغ قرمز جمعه. بوق بوووووووووووق. آقا وانستا ، مگه نمی بینی راهنما زدم. اینجا گردش به راست آزاده

Wednesday, August 04, 2004

حکایت

در جوار محل کار من ، دندانپزشکی را مطبی است ظریف نام و از عنایات خداوند او را دخترکی است 2 یا 3 ساله ، شیرین زبان ، اشوه گذار و مهسا گونه که در سه جلد نامه هم چنین خوانندش
امروز که به جهت رفع امورات معوقه مشغول گذراندن اوقات اضافه کاری بودم ، به فراخوان دینگِ صدای زنگِ درب ، مجبور به ترک افکار و عزیمت به سوی مدخلگاه شدم که منجر به توفیق اجباری همکلامی با وی گشت
با تصنّع لبخندی ملیحانه او را پرسیدم آیا قادر به بازگوئی نام خویش هست؟
سری از روی شرارت کودکانه جنبانید و به این دو کلمه پاسخم گفت: خانم مهسا و پس از مکثی ثانیه گون اضافه کرد: اسم پدرم هم آقای دکتر ظریف است
پرسیدمش تو هم میل به طبابت برای آیندگان داری ؟ که پاسخ داد : نه
گفتم میخواهی برای فردا چه باشی ؟
مدبّرانه پاسخ داد : می خواهم فقط مهسا باشم. مهسای خالی
انگشت حیرت به دندان تلخ گزیدم و با خود گفتم : چه خوب است که تنها خودمان باشیم و نه القابمان

Monday, August 02, 2004

قبله

وقتی قایموشک بازی ستاره ها تموم شد و رفتن زیر لحاف آسمون تا یک کمی بخوابن ، برخلاف روزهای دیگه ، هیچ پرنده ای برای فریاد زدن سحر عجله نداشت. همه توی لونه هاشون نشسته بودن و سعی میکردن انرژی خودشونو برای یک اتفاق بزرگ نگه دارن. آخه امروز روزِ خاصیّه. قراره وقتی عقربه های خورشید صلاه ظهر رو نشون میده ، تمام پرنده ها ، بلندترین اذونی رو که میشه گفت ، توی گوش همهء دنیا فریاد بزنن. نماز امروز یک خورده با بقیه فرق میکنه. اونقد مهمه که حتی ماهی ها از یک هفتهء قبل کوله پشتی هاشونو بستن و زدن به کوه تا از آب خود چشمه وضو بگیرن... آخه برای این نماز ، خدا اجازه داده هر کس ، رو به قبله ای که دوست داره سجده کنه

پاورقی : اگه یک روز از خواب بیدار شدین و دیدین پرنده ها نخوندن ، سعی کنید حتما تا ظهر برای خودتون یک قبلهء دوست داشتنی پیدا کنین

Sunday, August 01, 2004

از روی پرچین بپَر

درد پهلو امانم را بریده بود. هنوز صدای سگ های دهکده را می شنیدم که گرمای خون بدنم را روی شن ها تنفس می کردند. تا چشم کار میکرد شب بود و بازتاب درخشش ستارگان در برق چشم های مرگ. این اولین باری نبود که به مرغداری حمله می کردم و دست خالی بر کی گشتم. مثل همیشه از پرچین ناامن مزرعه به داخل پریدم و بدون معطّلی ، یک راست به سمت کلبه بزرگ مرغ ها رفتم. از پشت تپّه های کاه ، سرکی کشیدم و خوب جلوی در را پائیدم. باز هم سگ ها سر جای خودشان نبودند. از گاری شکستهء زیر پنجره با لا رفتم و ضربه ای به قاب توری زدم ، مثل همیشه به راحتی باز می شد. خیلی نرم به داخل پریدم ، بدون استفاده از قدرت انتخاب گردن اولین مرغ را به دندان گرفتم و با سرعت روی چهارچوب چنجره برگشتم. حتی شب هم با سر وصدای مرغ ها از خواب بیدار شد و من وقت زیادی برای تماشای وحشت آنها نداشتم. خود را به روی گاری پرت کردم و سریع به پشت کاه ها خزیدم. تمام فکر و ذکرم مشغول به سیر کردن شکم توله های گرسنه ام بود و هر چه انرژی در پاهایم داشتم برای فرار کردن به کار گرفتم. از میان علف های بلند رد شدم تا به پرچین برسم. صدای پارس اولین سگ را شنیدم. مزرعه دار هم بیدار شده بود. چند تا چراغ ، رو به محوطه روشن شد و همه جا مثل غروب رنگ نارنجی به خود گرفت. باید هر چه زودتر از آنجا دور می شدم. با تمام قدرت به هوا پریدم. این پرچین های کوتاه آخرین مانع سر راهم بودند. سگ ها بدون اجازهء پیرمرد هفت تیر به دست از آنها عبور نمی کردند..... به اوج پرواز خود رسیده بودم. تا حالا به این بلندی نپریده بودم. دستهایم برای فرود آمدن پشت دیوار آماده بودند ف می خواستم به سمت پائین بیایم که صدایه.... ناگهان پهلویم سوخت... این بار اسلحه هم محکمتر از همیشه شلیک کرده بود. قبل از اینکه دهانم را برای فریاد زدن باز کنم ، مرغ به زمین افتاده بود. سگها به طرف طعمهء مردهء من می دویدند. دوباره همه چیز برایم تاریک شده بود و بدون هدف ، فقط می دویدم. می دانستم که مسیر خون ، مخفیگاهم را به همه نشان خواهد داد. به خاک ریز کنار جاده رسیدم اما قدرت بالا رفتنش را نداشتم. درد پهلو امانم را بریده بود. کم کم سرمای نسیم صحرا بدنم را در آغوش می گرفت. طولی نکشید که نزدیکترین پارس سگ ها هم قطع شد و تنها پیرمرد از اینکه پوست زیبای روباه را سوراخ کرده بود ، کمی ناراضی می نمود

پاورقی : شاید به نظر خیلی ها این متن بلند ارزش وقت گذاشتن نداشته باشه. اما مهم فکر کردن به اینه که یک مرغ مرده ، سوراخ شدن پوست زیبای یک روباه جای تاسف داره ، خواب چند نفر از چشمشون بریده و هنوز هم گرسنه هائی بی خبر از همه چیز توی خونه منتظرن. بالاخره یک خدائی باید پیدا بشه که به تمام این سوالات جواب بده
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768