Tuesday, March 20, 2007

پیام بازرگانی

روزای بارونی همه میگیم که عاشق بارونیم
روزایی که برف میاد همه میگیم که عاشق برفیم
وقتی سال نو میشه میگیم که عاشق بهاریم
تابستون که میاد میگیم عاشقشیم
وقتی پاییز میشه عاشق رنگ زرد و دلتنگیاشیم
زمستون که میشه عاشق تنهائیاشیم
خلاصه خودمونم نمی دونیم که چی می خوائیم و اصلا چی میگیم
نتیجه این میشه که خودمونو مسخره کردیم و گذاشتیم سرکار
حالا که اینطوریه چه اشکال داره که منم مسخرتون کنم؟
سال نوتون مبارک

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiiiiii )

ساعت داشت به 2 نزدیک میشد. وقتی رسیدم بچه ها داشتن می رفتن. همشونو برگردوندم تا گزارش کارای امروزو ازشون بگیرم. آخه مطمئن بودم که همیشه یک نقصی توی کاراشون وجود داره. یک کمی قر زدن اما چاره نداشتن که دوباره بیان تو. فقط یادم میاد 2بار سرشون دادزدم. نمی دونم چرا این سهلنگاریایی که میکردن واسم قابل احساس نبود. دونه دونه واسشون شرح دادم که چجوری باید کارکنن. نیم ساعت بعد همه با دلخوری رفتن خونه. سرجمع کردن کارا تا حدود 4وربع طول کشید. البته یک زره ساندویچ مونده از چند روز پیش توی یخچال بود که همونو خوردم. درو بستم. ماشینو برداشتم و رفتم جلوی مطب دوباره منتظر شدم... هیچ خبری نشد. هوا کم کم تاریک میشد اما اون هنوز بیرون نیومده بود. ساعت 8 شد و چراغهای مطب کمنور تر شد. منشی دکتر هم رفت ، اما تنها. سریع رفتم توی کوچه پشتی تا خروج دکترو ببینم. اونم رفت اما اونم تنها... چطور ممکن بود؟ یعنی قبل از اینکه من برسم رفته بود؟... یک تلفن همگانی چندقدمی اونطرف تر سر چهارراه داشت واسه خودش کاسبی میکرد. یک دختری داشت باتلفن حرف میزد و دونفر دیگه هم همون اطراف یک کارت توی دستشون بود و فقط روی یک خط کشی قدم میزدن. یکیشون یک موبایل هم دستش بود اما بازم توی نوبت ایستاده بود. رفتم جلو. موبایلمو قایم کردم توی جیبم. دختره داشت گوشیو میزاشت. قبل از اینکه کارتشو دربیاره خودمو انداختم وسط و گفتم ببخشید یک کار خیلی مهمی پیش اومده اگه میشه منم یک تلفن کوچیک بزنم... انگشتمو گذاشتم روی کارت که نتونه درش بیاره و گوشیو همونطوری که نصفه و نیمه هنوز توی دستش بود ازش گرفتم. هیچی نگفت تفلکی. یک کمی خودشو کشید عقب تا از توی سایبون تلفن بیاد بیرون. دونفر پشت سرش دیگه قدم نمی زدن. فقط با چشمای گرد شده منو نگاه میکردن که بدون توجه به هیچی داشتم سریع شماره میگرفتم. دختره مونده بود که از خیر کارت بگذره و بره یا اینکه چند دقیقه دیگه صبر کنه شاید دلیل این کارمو بفهمه. شاید کنجکاو بود ببینه من به کی زنگ میزنم و چی قراره بگم که خودمو اونطوری مهمونش کردم... تلفن خونشو گرفتم... بوق... بوق... بله؟... خودش بود. قطع کردم. خیالم راحت شد که رفته خونه. اما چند ساعتی تقریبا ازش بیخبر بودم. خودم لعنت کردم و کارت تلفنو خیلی سریع کشیدم بیرون. سریع رفتم طرف دختره که دقیقا پشت سرم ایستاده بود و هنوزم مارس مونده بود. کارتو سریع گرفتم طرفش و فقط گفتم مرسی... همینکه مطمئن شدم کارت رسیده توی دستش از اونجا دور شدم. می تونستم نگاهشونو حدس بزنم که با من تا توی ماشین اومد.

پاورقی : این ماجرا همچنان ادامه دارد
پاورقی تر : فعلا چندتایی پیام بازرگانی بخونین

Sunday, March 18, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiiiii )

ساعت نزدیکای 10 بود. زیر پنجره ماشین ، روی آسفالت چندتایی ته سیگار افتاده بود. هوا زننده نبود اما اگه پنجره بسته می موند بیشتر راضی بودم. توی ماشین بوی تیز دود سیگار به جای من تنفس میکرد. اعصابم از بیکار نشستن و به یک جا زل زدن به هم ریخته بود. وقتی ته سیگارو مینداختم از پنجره بیرون، کار دیگه نداشتم بجز اینکه یکی دیگه روشن کنم. به همه چیز فک میکردم اما فقط به یک جا نگاه میکردم. دیگه حوصله نداشتم. تمام مدت سعی میکردم آخر ماجرا رو پیش بینی کنم. توی شیش و بش اتفاقاتی بودم که هنوز نیفتاده بود... یکنفر از ساختمون خارج شد. خودش بود. مثل ظاهر دیروز. اما یک کمی سریع تر. یک ظرف پلاستیکی توی دستش بود. حدس زدم که توش ناهاره و داره میبره واسه دکتر. همیشه بابایی خطابش میکرد. دکتر پدرخونده اش بود. قبلا هم دیده بودم که میره اونجا و واسش ناهار میبره. از اونطرف کوچه رد شد و به سمت خیابون رفت. منتظر شدم که تا ببینم تاکسی میگیره یا خدایی نکرده قصد داره پیاده بره. خوشبختانه جلوی یک ماشین دستشو بلند کرد و سوار شد. پیکان سفید. سریع ماشینو روشن کردم. دور زدم و رفتم تا دنبالش کنم... حدسم درست بود. به سمت مطب دکتر میرفت. خیالم از گم کردنش راحت بود. فاصله رو باهاش حفظ می کردم که دیده نشم. از تاکسی پیاده شد و پولشو حساب کرد. کنار ورودی مطب یک سالن بزرگ بود با شیشه سکوریت های قدی. کاملا توش دیده میشد. اول رفت اونتو. اونجا یک مرکز کاریابی بود . تعجب کردم اما وقتی دیدم داره با منشی اونجا که یک دختر چادری بود روبوسی میکرد ، دلیلشو فهمیدم. فقط چندثانیه ای با هم صحبت دوستانه کردن و خندیدن. دوستش سرشو برگردوند تا به سوال یک نفری که پشت سر اون توی یک اتاق نشسته بود جواب بده. شاید می خواسته یک جورایی بفهمونه که الان وقت خوبی واسه حرف زدن نیست و باید به کاراش برسه ، چون همون موقع از توی ظرف پلاستیکی یک سیب قرمز بیرون اومد و یک جور علامتی مثل خدافظی بینشون رد و بدل شد. حالا خانوم منشی یک سیب قرمز روی میزش داشت... اومد بیرون و رفت توی مطب دکتر. اول زنگ زد ، در که باز شد رفت تو. یعنی خودش کلید نداشت. اینجا یک کمی کار واسه من مشکل شد. اون ساختمون تا حدی معروف بود. یک ساختمون تجاری. دوتا دکتر ، یک نمایندگی بیمه و چند تایی شرکت دیگه با هم اونجا همسایه بودن. قبل از آشنایی با این ماجارا چندباری اونتو رفت و آمد کرده بودم. اونجا 2تا خروجی داشت. یکی همون دری که همه میرفتن و میومدن، خروجیه دیگه اش هم از کوچه پشتی بود که در اصل در پارکینگ محسوب میشد. کار مشکلی بود کنترل هر دوتا خروجی. واسه انتخاب یکی از دوتا راه که اونجا الباقی روزمو حروم کنم مجبور شدم یک سیگار دیگه روشن کنم... اون که هنوز نمی دونه کسی دنبالشه، پس چیزی هم وجود نداره که بخواد ازش فرار کنه. ماشین هم که نداره بخواد از پارکینگ بیارتش بیرون... خوب ، معما تا اینجا حل شده بود. جلوی همون در همگانی منتظر می موندم. به این فکر میکردم که همونجا ناهارشو میخوره. شاید میتونستم مثل دیروز یک سری هم به شرکت بزنم. زیاد منتظر نموندم و راه افتادم.

Thursday, March 08, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiiii )

برگشتم سر جای صبح... هیچی... تمام اونایی که صبح رفته بودن تا شب برگشتن. هر کدوم به یک شکلی... تازه ساعت 9 بود که حس کردم یک چیزی داره توی معده ام فریاد میزنه... واقعاشب شده بود... بدون نتیجه. خسته. کم خوابی ، گرسنگی و فکر تکرار امروز برای فردا. البته بعلاوه اون یک مقداری که از کارا توی شرکت مونده بود. رفتم شرکت. چندتایی کاغذ بود که برشون داشتم تا توی خونه کارارو تموم کنم. مثل دیوونه ها رانندگی میکردم. هیچی جلومو نمی تونست بگیره. واقعا چشمام هیچ جا رو نمی دید. نمی دونم چطوری چراغ قرمزها رو رد میکردم. حتی یک جا واسه اینکه حوصله ترمز زدن نداشتم مجبور شدم از توی پیاده رو رانندگی کنم. احساس میکردم اگه ترمز بزنم یک چیزی جلوی موفقیتمو میگیره. صدای ضبط تا آخر بلند و خودمم مثل دیوونه ها با محسن چاوشی فریاد میزدم. آهنگ تموم میشد ، دوباره همون آهنگ از اول. رسیدم نزدیکای خونه یکی از دوستام که دیشب ماشینامونو با هم عوض کردیم. پارک کردم جلوی خونشون. ماشینم اونطرف خیابون بود. کاستو از توی ضبط کشیدم بیرون و ماشینو خاموش کردم. چندتا بوق زدم و چند دقیقه بعد ماشینه خودمو سوار شده بودم به سمت خونه یک دوست دیگه میرفتم تا ماشینارو باز هم واسه فردا عوض کنم. از 11 گذشته بود رسیدم خونه. همه شام خورده بودن. کوکوسبزی داشتیم. ساندویچ کردم و نشستم سرکارای شرکت. وقتی تموم شد دیگه ساعتو ندیدم و فقط خوابیدم. برعکس همیشه اون شب خیلی زود صبح شد. اصلا باورم نمی شد که حتی 2ساعت تموم خوابیدم. اگر قرار بود واسه این کار از کسی پول بگیرم ، یعنی اگه این کارارو به سفارش کس دیگه ای واسش انجام میدادم ، شک نکنید که به خاطر همون صبح زود از خونه بیرون زدن ، بدون تردید ، تلفنی استعفا می دادم... لباسامو یکی درمیون پوشیدم و کیفمو جمع و جور کردم. اسلحه رو گذاشتم روی ضامن تا اگه خودش دلش خواست یکهویی چیزی ازش بیرون نپره و زیر پیرهنم فشارش دادم پشت کمربندم... مامان واسه نماز بیدار شده بود. از صبح زود بیرون رفتن من تعجب کرده بود. گفت هنوز هوا تاریک... جواب دادم باید برم به یک کارخونه سربزنم واسه گرفتن آمار تولید شیفت شب تا بدونم واسه بسته بندی جنساش چقد باید کاغذ چاپ کنم... ( دروغ از این شاخدارتر شنیده بودین؟ یعنی نمی شد مثل همیشه به مدیر تولید کارخونه اعتماد کنم و تلفنی آمار بگیرم؟ ) ... خلاصه مامان پاشو کرده بود تو یک کفش که نمیزارم با این چشمای قرمز پف کرده که از بیخوابی از حدقه زده بود بیرون ، توی جاده رانندگی کنی. اونم خارج از شهر تا بررسی کارخونه... حالا از من اصرار که قربونت برم دیرم شده و از اونم اصرارتر که اصلا واسه چی ماشینتو عوض کردی؟... حالا آب بیار و حوض پر کن... شد قوض بالای قوض... خلاصه بدون اینکه سروصدامون سعی کنه کسیو از خواب بیدار کنه اینقد با هم جنگیدیم که به یک تفاهم رسیدیم. من میرفتم یک دوش میگرفتم و مامان هم یک قهوه تلخ واسه من درست میکرد ، بعدش من حق داشتم هر قبرستونی که میخوام برم و هرغلطی که دوست داشتم انجام بدم... به بهونهء برداشتن حوله برگشتم توی اتاق. اسلحه رو گذاشتم توی کیفم. لباسامو درآوردم و با حوله رفتم توی حموم. زیر آب داغ خودمو خیس کردم و چشمامو خوب مالیدم. دلم می خواست همونجا توی بخار بخوابم. به موهام یکمی شامپو زدم تا شکستگیهاشون از بین بره و بعدش یک دوش چند ثانیه ای آب یخ و حوله و لباس و یک فنجون قهوهء تلخ سگی ، یک بوس از مامان و پریدم تو ماشین. تقریبا نیم ساعتو از دست دادم. اما خیالم راحت بود که هیچ اتفاقی نیفتاده و به همه کارا میرسم. ولی خیلی سرحال اومده بودم... اول رفتم یک سری شرکت. کاغذهارو با سی دی تموم شده کار گذاشتم روی میز و یک نامه هم واسه بچه ها نوشتم که اینو به دست کی برسونن و باهاش چیکار کنن و زیر نامه تاکید کردم حتی اگر به خاطر اجازه گرفتن واسه راه اندازی جنگ جهانی سوم هم به من تلفن کنن، کاری میکنم که از این به بعد مجبور بشن به من هم بگن بابا! معمولا توی این شرایط همه سعی میکنن به نصیحتم گوش بدن. تقریبا ممکنه این جور رفتارهای من هر چند سال یکبار اتفاق بی افته اما اگه بی افته واقعه اتفاق می افته. جدیت منو یکی دوتاشون دیدن و واسه اونایی هم که ندیدن تعریف کردن... اسلحه رو فشار دادم پشت کمربندم و درو بستم و رفتم واسه تکرار دیروز. هوا دیگه داشت یواش یواش روشن می شد. هنوز تلخیه قهوه ته حلقم چسبیده بود. یک سوپر مارکت سر راه بود که از من احمق تر بود و اون وقت صبح باز کرده بود. هنوز تا موقع آوردن شیر یک ساعتی وقت مونده بود. نمی تونم درک کنم که چرا نخواسته تا آخرین ثانیه بخوابه. با 120 تا سرعت واسه نگه داشتن ماشین میخکوب زدم رو ترمز و دستی رو هم با اون تا ته کشیدم بالا. یک معکوس کوچولو هم خودمو مهمون گیربکس ماشین کردم... ( امیدوارم صاحب ماشین اینجارو نخونه ) ...با سروصدای خوبی ، درست همونجایی که میخواستم ماشین ایستاد. پیاده شدم. یک شیرکاکائو ، یک بسته سیگار ، چندتای آدامس تند و نعنایی ، یک بیسکوئیت شکلاتی. ریختمشون روی صندلی کناری و شلیک شدم جای دیروز... همون اتفاقات تکراری. همون آدما. همون موقع صبح. فقط بعضیاشون نسبت به دیروز نامرتب تر بودن. ثانیه ها خیلی دیر میگذشت. ماشینو دقیقا جای دیروز نگه نداشته بودم. اینبار خود در ساختمونو نمی دیدم. اگه کسی ازش بیرون میومد فقط دیده میشد.

Friday, March 02, 2007

Long ago, Somewhere deep in the jungle...( iiii )

تجربه جالبی بود ولی همیشه یک چیزی همرام بود که نگران کننده اس. ترس... یک ترس ناشناخته از یک منبع ناشناخته تر از اتفاقاتی ناشناخته ترترین که تا حالا حتی هیچکدوم از دوروبریام هم این تجربه رو نداشتن تا بشه تو مواقع ضروری ازشون کمک بگیرم. از تنها چیزی که می ترسیدم همین ترسه بود. حتی از حماقت خریدن اسلحه ، اونقد نگران نمی شدم... قدم بعدی این بود که تنها سر نخ موجود که همون واسطه بود رو اونقد زیر نظر بگیرم تا منو ببره همونجایی که احتمالا یک نفر اصلا منتظر دیدن من نیست. البته به شرط اینکه همچین کسی اصلا وجود خارجی داشته باشه و صرفا زادهء یک تخیل احمقانه توی مغز گچ گرفته یک دختر احمق تر از خودم نباشه اونم فقط به خاطر ایجاد یک رابطهء عمیق تر... آخه تفسیر اون چندنفری که جریانو قبل از وقوع این اتفاقات واسشون تعریف کرده بودم تا نظرشونو بدونم و قضاوتشونو واسه ادامه دادن یا رها کردن این ماجرا معیار قرار بدم ، متفق القول همین ایجاد رابطه بود... یک چیزایی از زندگیه روزمره اش واسم گفته بود و با اینکه به تمام حرفاش شک داشتم که دروغ باشه ، مجبور بودم روی همون اطلاعات برنامه ریزی کنم. مثل اینکه کی از خونه میاد بیرون. کی برمیگرده یا اینکه احتمالا توی یک ساعات مشخص از روز کجا میتونه باشه و یکی دوتا آدرس که خیلی اتفاقی بین صحبت کردنای معمولی بهشون رسیده بودم مثل اینکه داشتم از خونه فلانی برمیگشتم که فلان جا فلانی رو دیدم و از این حرفا دیگه... با اینکه بیش از حد حافظه ام خنگه اما به هر فشاری که بود تونستم چندتا از اون فلانی و فلانجاها رو کنار هم بزارم و چند تا آدرسو واسه احتیاط در مقابل لو رفتن ماجرا و احتمال فراری شدن و گم کردنش ، به جای برگ برنده توی آستینم نگه دارم... سخت ترین کار صبح خیلی زود از خواب بیدار شدن بود. اونم شنبه... قبل از هواروشنی رفتم و جلوی خونه اشون ، جوری که زیاد جلب توجه نکنم منتظر شدم. تمام اهل محل رفتن سرکارشون اما اون بیرون نیومد. می دونستم که ممکنه تا ظهر هم بیرون نیاد آخه شنبه ها سر کار نمی رفت و همین طور یکشنبه ها. اما به هر حال آدم تو روزای بیکاری ممکنه به دوستاش سر بزنه... واسه همینم روی این تفکر احمقانه تمام روزمو باختم. ساعت 11و نیم با همون لباسای همیشه گیش و همون آرایش تکراریش ، با اون عینکی که مثل خانوم معلما نشونش نمی داد ، یک کیف معمولی پول توی دستش و بدون توجه به اطراف ، خیلی خونسرد ، از خونه اومد بیرون. اما فقط تا سوپر مارکت سر خیابون. من حتی ماشینو روشن نکردم . تمام مدت خرید می تونستم زیر نظر داشته باشمش. زیاد خرج نکرد. دوتا پلاستیک دستش بود موقع بیرون اومدن... یکی سیاه و یکی دیگه هم معمولی که معلوم بود توش یک ظرف ماست ، یک نوشابه خانواده زرد و چند تا شکلات. با همون خونسردی و با قدمایی آروم دوباره برگشت به سمت آپارتمانش. کلیدو توی در انداخت و در باز شد. رفت تو. به هم خوردن در آخرین اثری بود که از خودش توی فضا گذاشت و دیگه تا روز یکشنبه ندیدمش... یواش یواش داشت وقت نهار خوردن می شد. گرسنه نبودم اما از طرفی هم مطمئن بودم که برای چند ساعتی بیرون نمیاد از خونه... تمام کارای امروز توی شرکت مونده بود و همه چیز اونجا منتظر من بود. رفتم شرکت. ساعت از 2 گذشته بود. وقت واسه چیزی خوردن نداشتم. تا 4 و نیم بیشتر کارارو انجام داده بودم. نمی تونستم بیرون رفتن احتمالیشو از دست بدم. برگشتم سر جای صبح...ا
 

My Photo
Name:
Location: Mashhad, Iran

Don't look back...

 

 

© Copyright October 2006 by Alireza Vazirian Sani                                    Best Resolution :  1024 X 768