و در آنجا درختی هست
و خانم درخت پسربچه ای را دوست دارد
و پسربچه هر روز به آنجا می آید
و برگ های خانم درخت را جمع می کند
و با آنها تاجی میسازد و پادشاه جنگل را بازی می کند
و خانم درخت هم از پادشاهی او حمایت می کند
و کم کم پسربچه باورش می شود که پادشاه واقعی است
و پسر بچه خود را شریک خدا می داند
و خانم درخت از این بازی او هم حمایت می کند
و پسر بچه این بار باورش می شود که واقعا خداست
و خدا از بزرگتر شدن پسربچه و حمایت خانم درخت به وحشت می افتد
و خدا آتش سوزی بزرگی به راه می اندازد و هر دوی آنها را نابود می کند
تا باز هم بتواند به خدایی خود ادامه بدهد.
پاورقی : ببخشید که دیر شد، درگیر مسابقه بودم...ا
پاورقی تر : آره جون عمم... دونقطه دی ، از اونای خودم
پاورقی تر ترین : تازه بعد از این همه از دور مسابقه حذف شدیم... ماشینه داغون شد دیگه..ا
پاورقی تر ترین تر : از اینجا به بعدو حتی آرشم نخونده دیگه... تازه نیست ولی داغه...
پاورقی تر ترین تر ترین : کاشکی اینجام خنده داشت .. کمبودش احساس میشه به جان عزیزش