تولد جدید
اون رفت
چون پاک پاک بود
چون مال این دیار نبود
وابسته به این مکان و زمان نبود
به خاطر همین بود که همه قید و بند ها رو
کنار زد و هر چیزی رو که توی این دنیا داشت ترک کرد و رفت
درست که رفت ولی رفتن اون رفتن به معنایی که ما می شناسیم نبود
بلکه
.... تولد جدید
پاورقی : امیر جون سلام! دلم ، نه ، دلمون برات خیلی تنگ شده ، خودت که بهتر می دونی. میبینی عسل چجوری بهت میگه داداشم
تو خیلی زود رفتی ولی میدونیم که همونجا هم سرحالو خوشحال و تپلی. آخه مگه میشه تو نخندی. راستی اونوریا خوبن؟ به همه سلام برسون ، هم به بابائی هم به دائی اکبر. میشه امشب هم بیائی به خوابم؟
به قول مجتبی تولدت مبارک
پاورقی : اشک
پاورقی : این متنو یک دوست عزیز از من خواسته تا امشب براتون آپ کنم. خودش حتما میاد تا داستانشو برای شما تعریف کنه که فک میکنم من گفتم
میدونم یک نفر منتظر خوندن این متن توی این صفحه اس. چون مجتبی یا همون مسعود خودمون از چهار ماه پیش این شبو رزرو کرده بود و از اونجائی که تقارن زمانی جالبی با متنی که امشب می خواستم بنویسم داره فقط اینو اضافه میکنم که چهار سال پیش ، توی یک شبی مثل دیشب ، ما یک امیر داشتیم.... که هنوز هم دوسش داریم
ناقوس نیلوفر
برای کودکی که نماند
و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر
تا نگین ماه را آرد به چنگ
می کشد از سینه ی گهواره سر
شعله ی رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است
باغ را غوغای گنشکان مست
نرم نرمک برمی انگیزد زخواب
تاک مست از باده ی باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من :لخته ای خون روی تشت!!!
باد عطر غم پراکند و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پرگرفت
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت!!!
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد
پاورقی : مثل متن بالائی
اعتراف
پیامبر خاکی من به کفر خود اعتراف می کند و نزد من سر به توبه می گذارد. اما این بار خداوند است که او را نخواهد بخشید. پس به ناچار به دنبال خدائی خواهد رفت که بخشنده تر باشد تا پیامبرش شود
پاورقی : تو رو خدا از بخشندگی خدا برام ننویسین که خدا مهربونه... بخشندس... من خودم همه اینارو میدونم. پشت این چندتا کلمه چیز دیگه ای با یک حنجرهء گرفته داره بی صدا بودنو فریاد میزنه
به همین سادگی
کوتوله ها می ترسیدن اگه شاهزادهء جوون سفیدبرفی رو با خودش از اونجا ببره ، دوباره برکت و رونق از زندگیشون فرار کنه. برای همین شاهزاده رو توی جنگل زندونی کردن و ترجیه دادن سفید برفی برای همیشه بیدار نشه تا خودشون راحت تر زندگی کنن
بی تفاوت
برای تقویم من هیچ فرقی نمی کنه که روز خوبی درپیشه یا یک روز بد
اون فقط به این معتقده که هرشب یکی از برگاشو حتما باطل کنه
کلید
حاظر نبود هیچکدوم از وسایل قدیمیشو بفروشه اما دلشم نمی خواست ازشون استفاده کنه. برای اینکه چشمش به خاطره ها نیفته ، در اتاقشو قفل کرده بود اما کلیدشو همیشه میشد توی گردنش دید
خوب بعضی وقتا هم دلش واسه خیلی چیزا تنگ میشد. اونوقت یواشکی پشت در بستهء اتاق زانو میزد و گوششو به سوراخ کلید می چسبوند تا به سکوت اشیاء گوش کنه
یک آه بلند می کشید و گوشهء چشماش خیس می شد تا برای چند ثانیه فراموش کنه که چه اتفاقات ناخواسته ای توی زندگیش افتاده و همین قدرت ادامه دادن زندگیو بهش می داد
یک فرشته
کشیش توی صحبتاش بهش لقب فرشته داد. تمام نگاها به صورت آرومش خیره مونده بود. واقعا امروز مثل فرشته ها شده بود. موهای طلائیش برق قشنگی میزد. لپاش گل انداخته بود. هیچ نقصی توی آرایشش نبود و پشت پلکای کشیدَش ، دوتا چشم روشن نگه داشته بود. بالاخره آخرین لحظه های وداع هم سررسید و در تابوت برای همیشه قفل شد. دخترک تمام آرامششو با حسرت این همه زیبائی و محبت که تازه امروز بهش رسیده بودو تو زندگیش هیچوقت نداشت ، توی تاریکی قبرستون برای ابد قایم کرد
داغ داغ
فقط شنیده بود که عاشق شدن یعنی سوختن
خوب اونم دلش می خواست عاشق باشه
یک چهار لیتری بنزین + کبریت
حالا اون از همه عاشق تر بود
پاورقی : اصلا قرار نبود اینجا چیزی از عشق نوشته بشه. نمی دونم چرا این پستو نوشتم
پاورقی : هیچ وقت چیزای خطرناکو ، تو دسترس اونائی که نمی دونن چی هست و چجوری ازش استفاده کنن نزارین. مثل من خودتون پشیمون میشین
شبانه
قصهء یک ترانه
قصهء شاه ماهی هفت دریا ، سرک کشیدن به سیارهء شازده کوچولو ، درک تبلور فلسفهء گالیور و تیری که از چلهء کمان به پاشنهء آشیل می چسبد. حس یک سقوت و دوباره از خواب می پرم
ناآرامشی از جنس خودم را احساس میکنم که برای آرام کردنش آغوش هیچ مادری کوچک نیست
فال قهوه
فنجونای لب پریده
فهموه های نیمه خورده
منو عشقی که واسه همیشه مرده
دروغگوی بزرگ
عروسک روی طاقچه صورت ناز و قشنگی داره
با چشمای آبیش همیشه یک نقطه رو نگاه میکنه
رنگ موهاش طلائی و پر از فرای ریزه
پیرهن یقه بازش دامن پر چینی داره
هیچ وقت گریه نمی کنه ، هیچوقت هم تا حالا نخندیده
با کسی دست نمیده و حتی سلام هم بلد نیست
اما اون یک دروغگوی بزرگه
به کسی نگو
به هیچ کس نمی گم که منو دیدی
به هیچ کس نمی گم که چشمات منو خوب شناخت
به هیچ کس نمی گم که یکبار دیگه اسممو از روی لبات خوندم
اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
تو هم به کسی چیزی نگو
اینجوری آبم از آب تکون نمی خوره
فقط حیف که نمیشه آدم خودش به خودش دروغ بگه
شکست سکوت تالار
یک مگس داشت توی تالار آرامش من به آرومی برای خودش پرواز میکردو همهء اونائی که فکر میکردن باید یک جوری به من کمک کنن ، انواع و اقسام مگس کشارو هدیه می آوردن. اما زندگی بخشیدن به اون حشرهء کوچیک که تنها موجود زنده و متحرک و گرمابخش اونجاست ، خودش یکجور آرامش بود توی تالار یزرگ و سرد و تاریک و سنگین من
پاورقی : میدونین ! آرش تنها کسیه که پستای منو قبل از منتشر کردن میخونه. البته بعضی هاشو. ایندفعه قرار بود یک چیز دیگه بنویسم ، ولی وقتی آرش خوندش گفت چرت و پرته. منم گذاشتمش برای یک شب دیگه. این یکی روهم آرش نخونده
سقوط
همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد ، تصمیم گرفت و پرواز کرد. باید انتقامشو از ماه میگرفت. آخه اگه ماه تو اون شبِ تاریک ، مهتابشو روی سر جنگل پهن میکرد هیچوقت جفتشو از دست نمیداد. همه میدونستن که چشمای گربهء وحشی توی کمترین روشنائی هم برق میزنه. اما اون شب همه چیز ساکت بود و تاریک ، هیچ صدای پائی از پشت سر شنیده نمیشد و خیرهء هیچ نگاهی نمی درخشید. هردوتایی بدون اینکه بخوابن فقط به فردا فکر میکردن ، به چهارتا تخم سفید کوچولو. اما بی خبر از کمین یک اتفاق...ا
پرنده به سمت آسمون پرواز میکرد ، به سمت ماه. اما انگار که ماه از دستش فراری باشه دائما خودشو تو آسمون تکون میداد و پرنده یک نفس به سمتش بالا میرفت. یواش یواش فاصله کم میشد. اونا خیلی به هم نزدیک شده بودن ، دیگه چیزی نمونده بود که دستش به ماه برسه اما هوا هم داشت روشن تر میشد تا یک صبح دیگه شروع بشه. پرنده داشت خودشو آماده میکرد که با نوکش محکم بزنه به صورت ماه ، اما دیگه صبح شده بود. جای خورشید هم با ماه عوض شده بود. درست قبل از اینکه نوک پرنده به ماه برسه...ا
گرمای خورشید تمام وجود پرنده ای که ختی از بلندترین درختای جنگل هم بالاتر رفته بودو سوزونده بود. اون درست مثل یک گلولهء کاموا به خودش پیچید و تمام مسیری که شبانه طی کرده بود ، سقوط کرد
برگ
خیلی آروم از همه چیز جدا شد و توی باد شروع به رقصیدن کرد. رقصید و رقصید تا به کفپوش نارنجی رنگ زمین رسید و یواش میون اونای دیگه دراز کشید. شکوه پائیز کامل شد. سرمو بلند کردم تا تماشای چرخیدن باقیهء خواهر و برادراشو از دست ندم. وقتی متوجه شدم اون آخرین برگ درخت بود از خودم بدم اومد که حاظر شدم از مرگشون لذت ببرم
نوش
با کلی اصرار قبول کرد که یک چیزی واسه همه بخونه. به زحمت از جاش بلند شد تا روی صندلی وسطی بشینه. امشب گیتارش از همیشه سنگین تر شده بود. هر کی یک چیزی پیشنهاد میکرد. اما اون اونقد خورده بود که هیچ شعری یادش نمیومد. همه چیزو سپرده بود به انگشتاش و بدون اینکه چیزی بشنوه فقط نت هارو اجرا میکرد. پنجه هاش هیچ وقت اشتباه نمی کردن حتی وقتائی که از این هم خراب تر می شد. دوباره مجلس گرم شده بود. گروه های دونفری وسط سالن داشت زیادتر می شد و دوروبر ساز ، خلوت تر. دیگه کسی به چشمای نیمه باز نوازنده توجهی نداشت و فقط صدای موسیقی اون نشونهء وحودش توی جمع بود. بین اون همه آدم تنهائی رو احساس کرد. گیتارو کنار گذاشت. هیچکس متوجه سکوتش نشد. آخه صدای ضبط چشمای همه رو کور کرده بود. دوباره رفت کنار میز تا یکبار دیگه پیکشو پر کنه
خواب
پشت ویترین پر از قلم و خوکاره با جوهرای خوش رنگ
این طرف ویترین پر از چشم
روی هر خودکار یک برچشب با یک سری عدد بی ربط
پشت چشما یک عالمه فکر
اما تا وقتی که این شیشهء بزرگ این وسط زندس هیچی نوشته نمیشه
یک نفر خم میشه تا سنگی رو از روی زمین برداره
اما کجاست روحانیتی که خونشو حلال کنه؟
خدا این بار هم به منافع فروشنده نظری میندازه تا سهم خمس و ذکاتش بیشتر بشه
هیچ دستی حکم اعدام رو اجرا نمیکنه
چشم ها بسته میشن و دوباره همه چیز نوشته نمیشه
بی ربط : چند شبیه که به فاصله چند دقیقه از خواب میپرم. همش احساس میکنم دارم از یک ارتفاع پرت میشم. انقد به سقف خیره شدم که بیشتر گچاش ریخته. بازهم باید کفشامو بپوشم بزنم بیرون تا صبح بشه ، مثل دیشب. اما هنوز به خواب فردا شب امیدوارم
|
|
|
|